.

بلند شدم که کتونی‌هامُ بپوشم. از رو مبل بلند شد و گفت «می‌خوای بری؟». گفتم آره. لبخند زدم بهش. اومدم نزدیکم. در رو باز کرده بودم و مثل همیشه راه‌پله، ساکت بود و با یه نورِ ضعیف از طبقه پایین روشن شده بود. دستشُ گرفت جلوی دهنش یعنی می‌خواد یه چیزی درِ گوشم بگه. خم شدم. گفت «منم با خودت می‌بری؟». 

یه‌دفعه پرت شدم به چندین سال پیش. التماس کردن‌هام به هرکی که وارد خونه می‌شد و قرار بود تا چنددقیقه بعدش بیرون بره. اشک و بغض و قهر.

نمی‌تونستم. اجازه نداشتم. از خودم نفرت داشتم و گفتم «ولی من می‌خوام برم خیابون». برخلافِ بچگی‌های خودم، برخلافِ بچه‌های دیگه، گریه نکرد. پافشاری نکرد. حتی ندوئید تا بره تووی اتاقش. فقط آروم گفت «باشه». انگار که می‌دونست چقدر غمگینم. انگار که شرمندگی رو از چشمام خوند. آروم عقب رفت و خیره شد به زمین. ولی من مُردم. مُردم و تمام شب رو ضجه زدم تووی سرم. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان