صادق، پنهان شده بینِ خبرهای صفحه اول روزنامه. فروغ یک چشمش از لابلای رنگِ سبزِ چمنها پیداست. دهانِ دلقک را تیتر درشتِ تبلیغاتی در خود فرو برده. بینِ تمام اینها، دستِ دراز شدهای وجود دارد که دستبندِ پارچهایاش بیشتر از آنچه هست، باریک به نطر میرسد. «همهی وسایلتُ جمع کردی؟». کاش میپرسید «همه چیز رو جا گذاشتی؟ اون قابِ عکسِ که تووش طرحِ یه پانداست رو بنداز پشتِ بوفهای که نمیبریمش. اون عروسک پنگوئن رو هم بذار کنار پنجره بمونه، شاید اونایی که جدید میان بچه داشته باشن. اون پیرهن مشکی رو هم نمیخواد بیاری. کاش میشد پرتش کنی تووی صورتش. بیخیال، اون پیرهن رو هم بذار کنار دیوار. اون دستبند پارچهای رو هم بذار روی دستگیره در. انگشتر عقیقی که بهت داد رو هم بذار روی اُپن. تموم شد؟ همه چیُ جا گذاشتی؟ بریم».
پ.ن: جابجایی. از لانهای به لانهی دیگر که گنجشکهای جدیدش، چشمهای شادی خواهند داشت به کوریِ چشمِ لانهی قبلیشان و خاطراتِ نحساش.