سرمو گذاشتم رو بالش. خوابیده بودم روی زمین. بالای سرم هفت تا گلدون بود. چشمام بسته شد که یه دفعه یه چیزی آروم خورد به پیشونیم چشمامو هنوز باز نکرده بودم که شنیدم یه صدایی گفت "چیکار میکنی؟ مگه نمیبینی خوابه؟"
صداش نه مردونه بود نه زنونه. عین صدای بچه ها. بازم نه دخترونه نه پسرونه. انگار آب و خاک بخوان حرف بزنن.
یه صدای دیگه گفت "حواسم نبود. پژمرده بشم براش! ببین چقدر ناآرومه".
لای چشممو باز کردم. پوتوسی که واسم گرفتی داشت حرف میزد. گلدونه نارنجی رنگشو تکون داد و به بقیه نزدیکتر شد.
گل قاشقی گفت: "یادت باشه نزدیک صبح بری سره جات. دیروز مامان مریم شک کرده بود."
بحث ها شروع شد. بحث سره تو بود. کسی که بعنوان اولین آدم، گله عروس رو بوسیده و بهش گفته بود شبیه منه. حالا عروس داشت گریه میکرد و خودشو میکشید سمتم که بغلم کنه. کاکتوس میخواست جلوشو بگیره که تیغش خورد به گلدونه عروس. عروس جیغ کشید که حسن یوسف گفت "جیغ نکش! مگه نمیبینی نفست باعث میشه خوب نفس نکشه؟"
دوباره بحث بالا گرفت. چرا خوب نفس نکشه؟ مگه چکار کردیم؟ مگه تقصیر ماست که پسره خریدمون و داد دسته نرگس؟ که حالا بره و پیداش نشه؟
عروس هم غصه میخورد و قطره های آب از رگبرگ هاش بیرون میزد.
" عروس غصه نخور. گلهات خشک میشه. همه دلشون به گلهای تو خوشه. امروز خودم دیدم که نرگش دنبال جوونه میگشت".
عروس احساساتی بود. خودشو مقصر میدونست. کم کم داشت خوابم میبرد که دیدم یه چیزی اومد رو لپم. صبح که بیدار شدم گله عروسه خشک شده بالای سرم بود. مامان با ناراحتی برش داشت و گفت "این که داشت گل میداد".