مثل یه فروشنده تازهکار، که بعد از یه مدتِ طولانی اولین مشتریِ مغازهش اومده و با لبخند ازش استقبال کرده و حالا میترسه اون فرد برگرده، پلاستیک طرحِ عصریخبندان رو بذاره روی شیشه سرد و بگه نمیخوادش. حتی بااینکه بالای سرش یه برگ آچهار چسبوندن «جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود.»
بعد فکر کن تو هروقت میگی «باید یه چیزی رو بهت بگم .. » چقدر خووب حسِ اون فروشنده رو درک میکنم. حتی بااینکه بالای سرم یه برگه آچار چسبوندم «من فروشنده نیستم. من تنهام.»