هرچی میام این حالتِ شیک رو حفظ کنم و از روزمرگیهام نگم، نمیشه. دلم میخواد حرف بزنم. من پرحرف نیستم. من پرحرف بودم. ولی تا یه چیزی میشه، دلم میخواد دهنم اندازه دهن یه نهنگ باز بشه و کمله ازش بریزه بیرون. هوا سنگینه. انگار مولکولهاش عشوه میان واسه آدم. انگار زیرلفظی میخوان. انگار یه مرگشون هست.
انگار یه مرگم هست. نه واقعا یه مرگم هست. اولاش که گلوم میرفت بهم، رفتم آزمایش تیروئید دادم. ولی از تیروئید نبود. فکر کردم بغضه. ولی بغض نبود. حالا صداش میکنیم لقمه عصبی.
حوصله ندارم. انگار هفتهی پیش که به خودم قول دادم فقط همون یه شب حوصله نداشته باشم، یه جایی گذاشتم که یادم رفته. زیر رومیزیِ میزغذاخوری نبود. تووی پوشه افتخارات دبیرستانمم نیست.
قبلا میتونستم با غذا پختن خودمُ راضی کنم. با کیک پختن. با درست کردن اون همه دستورالعمل توو دفترچه دستنویسِ مامان که تووش نوشته "در مهمانیهای رسمی، فاصله هرکس با نفر بغلی، بیست سانتیمتر باشد" و چقدر خندیدم و میخندید و میگفت کوفت.
و یادم نیست دقیقا بیست سانتیمتر نوشته بود یا بیشتر؟
ولی حالا، راضی نمیشم. شدم مثل یه آدمِ مُرده. حتی وقتی خندهم میگیره هم نمیخندم. میدونم میگذره، ولی جون میگیره تا بگذره.
همش به خودم میگم اگه منم عشقِ فلانیُ داشتم. اگه یکی مثل فلانی عاشق منم بود. اگه منم داداش داشتم. اگه میتونستم عزیزترین رو ببینم و پیشش بمونم. اگه میتونستم به فلانی نشون بدم که ازش خوشم نمیاد. اگه کتابفروشیا انقدر سختگیر نبودن. اگه روزا انقدر زود نمیگذشت. اگه هوا خنکتر بود. اگه شهرمون دریا داشت. اگه گیلکی یا کُرد بودم. اگه مستندِ کهکشانها رو میدیدم. اگه یه کتابِ معرکه میخوندم. اگه الان مهر 97 بود. اگه زندگی یکنواخت نبود. شاید همه چیز بهتر میشد.
ولی نه .. قرار نیست همه چیز درست بشه. اینُ دیگه خوب یاد گرفتم.
از اون روز خیطاست.