دوست داشتم سرش داد کنم و بگم برای من قیافه نگیر. من خودمم داغونم. انگار برج میلاد ریخته رو تنم. ولی نمیشد. گارد میگرفت. محرومم میکرد. مثل تمام وقتهای دیگه. زورش به من که میرسید. نمیرسید؟ در ظاهر اهل لجبازی بودم و برای همون «نمیخوام، نمیام، نمیگم ..» صدبار میمردم .. قلبم تیر میکشید .. چشمام پر از آب میشد ..
من آدمه بحث کردن نبودم. دلشُ نداشتم. به اندازه ده سال سفره افطاری، دل میخواست. نداشتم.