امروز که وسط شلوغیِ خیابون خیلی دورتر از خونه پیاده شدیم، نفهمیدیم کجاس .. بخدا فکر کردیم نزدیکه خونمونه .. دیدم نزدک خونتونه .. چه اتفاقی یوهویی گفتیم "آقا واستا ما پیاده میشیم" .. اصن یهدفعهای شد! دیدیم شما در ماشینتُ محکم زدی بهم و درشُ قفل نکردی و رفتی توو خونتون که درش هم باز بود چارطاق ..
یه چنددیقه واستاده بودیم توو جامون .. دیدیم ای دل غافل .. خلق که باید بیدار بود از آب چشم ما .. وین عجب کان وقت میگریم که کس بیدار نیست .. البته بیدار بودن چندنفری .. سرِ سرِ ظهر هم نبود .. سرِ ظهر بود .. شما خودت بیدار بودی مثلا! یه لشکری واسه خودت ..
دیدیم درست نیست در ماشینتون باز بمونه .. اومدیم نزدیک خونتون یوهو شد آذر .. درختا مچاله شدن تو خودشون .. رنگشون زرد شد .. یکی سرفه کرد .. دو نفر دماغاشونو کشیدن بالا .. ولی محرم و صفر تا آذر نیست که .. پس چرا پرچم بالا خونتونُ برنداشتید؟ ..
خواستیم قوانین طبیعت بهم نخوره یه وقت از دستمون شاکی شن .. رفتیم عقب .. درختا یاعلی گفتن و بلند شدن .. سرفه ها قطع شد .. بوته شمشاد خواست قلنجشُ بشکونه که دیدیم شما اومدی بیرون .. آرومتر بودی انگار .. شاید بخاطر حضور ما بوده.. ولی انگار حضور پشتسریتون هم بیتاثیر نبوده .. تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی .. مارو میگی؟ .. من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم ..
چشمتون افتاد تو مشکیِ چشمامون .. یکه خوردید .. گفتید سوار شن اوشون .. اومدید سمت ما .. شاکی بودید به گمانمان .. گفتین اینجا چکار میکنی؟ دهنمون باز نشد بگیم فکر کردیم خونه خودمونه .. دیدیم خونه خودتونه .. دهنمون وا نشد بگیم .. جسمی گرفتار خودآزاری در پوششی از دیگر آزاریه .. دهنمون وا نشد بگیم میشد گلستانت شویم اما .. اصن انگار کله پاچه خورده بودیم .. تشنمون بود .. لقمه توو دهنمون هم نمیرفت پائین از بس بدمون میومد از مزهش ..
دهنمون حتی واسه گفتن امسال هم هیئت دارین؟، باز نشد .. نگفتیم بیشما حدود هشت ماه پائیز بوده .. تنمون سرماخورده .. نا نداریم .. نگفتیم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ..
رفتید .. چی گفتید اصن؟ «صبح عاشورا بیا برا کمک» نبود .. «شال مشکی طرحدارتُ بپوش» هم که نبود .. «شیرکاکائو داغ واست میذارم کنار» هم که هیچی .. چی گفتید بنظرتون؟
رفتید و حتی نشد بگیم حالا کجا بااین همه تندی؟ ما هرچه کردیم که با خودمون کردیم .. ببین تارهای سفیدُ لای دشتِ مشکیِ موهامون ..