دیشب نمیدونم آسمون چِش بود .. گلوش از بغض، درد گرفته بود ولی ساکت بود .. عین وقتایی که چشمات سرخ میشه و اشکات نمیاد، صورتش بنفش و سفید بود و نَمِش درنمیومد .. اما امروز هوا مثل عیده .. ولی یکم دلگیرتر .. زمستون هم اومد .. آدم یاد انشاهای دوره راهنمایی میفته ..
امروز انگار کلمه هایی که از دهن میاد بیرون، جامد میشه .. سین کلمه سلامِ اول صبحتُ میبینی .. دوباره فکر میکنی که زمان چقدر مزخرفه .. چقدر از بعد چهارم بدت میاد .. که همین یک دقیقه پیش، معنیِ گذشته میده .. همین یک ثانیه پیش معنی گذشته میده ..
یجوری خودمُ با زمستون عجین میدونم که اگه بذاریم زیر آفتاب،ذوب میشم .. ولی چه فایده؟ آسمون که بغضش نمیترکه .. ولی حق داره .. بین این همه آدم .. خودِ من بین سه نفر هم بغضمُ نمیشکنم چه برسه به این همه آدم ..