امروز صبح که با بیحالی از خونه زدم بیرون و خورشید تا یقه ی زمین بالای اومده بود، چشمم افتاد به آسمون .. یه مشت رنگ جمع شده بودن دورهم و دور گردن آسمون افتاده بودن ..
مثل یه دروازه بود .. میدیدم به کجا ختم میشه .. خواستم قید اون روز رو بزنم، برم دنبالش تا محو نشده و ازش رد شم .. شاید این، خط پایانه ..
مثل یه دروازه بود .. میدیدم به کجا ختم میشه .. خواستم قید اون روز رو بزنم، برم دنبالش تا محو نشده و ازش رد شم .. شاید این، خط پایانه ..