انگار یک نخ پشمکی بین مان بود که با بستن در، قطع میشد و همه را ناامید میکرد.
یا مثل اینکه من دیگ بخاری بودم که اگر هوای مرطوبش بیرون نمیرفت، همه گلوهای خشک شان را میگرفتند و از سرفه میمردند.
یا شاید هم من تنها درخت این ناحیه از شهر بودم که اگر در اتاقم بسته میشد همه تا چنددقیقه زنده می ماندند.
ولی بیشتر شبیه این بود که منبع نور باشم. در را که میبستی، تووی سیاهی دور و برشان کورکورانه راه میرفتند .. به نحو اسف باری از هم کمک نمیخواستند و لبه ی چاقو را جای دستگیره ی در محکم فشار میدادند.
به هر حال هر چی که بود .. نباید در اتاقم بسته میشد و بقیه دنیا را در تاریکی رها میکرد.
یا مثل اینکه من دیگ بخاری بودم که اگر هوای مرطوبش بیرون نمیرفت، همه گلوهای خشک شان را میگرفتند و از سرفه میمردند.
یا شاید هم من تنها درخت این ناحیه از شهر بودم که اگر در اتاقم بسته میشد همه تا چنددقیقه زنده می ماندند.
ولی بیشتر شبیه این بود که منبع نور باشم. در را که میبستی، تووی سیاهی دور و برشان کورکورانه راه میرفتند .. به نحو اسف باری از هم کمک نمیخواستند و لبه ی چاقو را جای دستگیره ی در محکم فشار میدادند.
به هر حال هر چی که بود .. نباید در اتاقم بسته میشد و بقیه دنیا را در تاریکی رها میکرد.