هرچه بیشتر مینوشت، با موضوعِ سخنرانیِ خود احساسِ وابستگیِ بیشتری میکرد. یکشنبه، به هوگو رسک احساس احترام داشت. سه شنبه تا پنج شنبه، این احساس به اشتیاقِ ملال انگیزی بدل شد و جمعه، احساس دلتنگیِ سنگینی بر او چیره شد. برایش روشن شد آدمی میتواند حتی دلتنگِ کسی شود که او را فقط در خیالِ خود دیده است.
عاشق آفریده ی خود نبود. کسی را که دوست داشت نیافریده بد. هوگو رسک بی او نیز وجود داشت، اما این او بود که واژه ها را برگزیده و جمله ها را ساخته بود. اکنون، واژه هایش آثارِ رسک را دربرمیگرفتند و نوازششان میکردند.
هوگو رسک را چنانکه میتوانست باشد، وصف کرده بود.
.
.
.
شب بعد بازوی استر را محکم گرفت و گفت :« اصلا چنین زندگی ای معنی دارد؟ امیدی به زندگی مشترک ما هست؟»
استر در پشتِ کلمه های او، بیش از هر چیز، امید به تسکین و دلداری را میشنید. پَر این را میگفت به امیدِ اینکه بفمد در اشتباه بوده است. در وجود کسی که میخواهد زندگی مشترک را ترک کند، نوعی مقاومت هست: ترس از ناشناخته ها و از بگومگوکردن ... و ترس از پشیمانی. کسی که نمیخواهد ترکش کنند/ف از این مقاومت استفاده میکند. اما برای اینکه چنین کند، باید صداقت و خواستِ روشنی را کنار بگذارد. آنچه درونش میگذشت، باید ناگفته باقی میماند. کسی که نمیخواهد ترکش کنند، باید حقِ تغییر را به کسی واگذار کند که میخواهد برود. فقط در آن صورت میتواند کسی را حافظ کند که نمیخواهد با او باشد. از این روست که بشتروقتها، میان زوجها سکوت حاکم است.
تصرف عدوانی .. لنا آندرشون