خواب خیلی خوبی میدیدم. احساس فوق العاده ای داشتم. تا اینکه بابا دستگیره در از دستش لیز خورد و محکم بسته شد. مقاومت کردم به بیدار شدن. مامان جاروبرقی رو روشن کرد. حواس همه ی آدمهای تووی خوابم پرت شد. "خب چی می گفتیم؟" چی میگفتیم لعنتی؟ آخرین حرف رو کدومتون زد؟
برقها رفت و پنکه خاموش شد. گرمم بود. یکیتون لبخند زد و گفت "فایده نداره. بیدار شو. قول میدم دوباره ما رو ببینی."
داشت اشکم درمیومد. بلند شدم و از لای در با دلخوری زل زدم به مامان.
برقها رفت و پنکه خاموش شد. گرمم بود. یکیتون لبخند زد و گفت "فایده نداره. بیدار شو. قول میدم دوباره ما رو ببینی."
داشت اشکم درمیومد. بلند شدم و از لای در با دلخوری زل زدم به مامان.