یادم است آن روز .. چشممان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت.

مریم یا حواسش پرت بود، یا فهمیده بود دلم تنگ است یا خدا زده بود پس کله‌اش. هرچه که دلیلش بود. دیدم عکس تو را برایم فرستاده که "ببین چقدر خوب شد لااقل یکی‌مان آنفالویش نکرد. حالا دلتنگی در کن." جوری با چشم‌هایم جزء به جزء عکست را گشتم که دنباله‌ی مانتوی صورتیِ دختری که داشته از کادر دور می‌شده را دیدم و دلم دستش را به همان بند کرد و غمگین نشست گوشه‌ی جانم. پناه بردم به تنها سلاحم و طعنه‌هایم را جای تو، پرت کردم سمت مریم. گفتم حالا نمیشد شانه‌ای میزد به موهایش؟ و دلم برای موهای هرتار یک‌وری‌اش لرزید. گفتم خوب است حالا عقلش رسید عکس قدی بیندازد. و دلم برای قد و بالایت لرزید. گفتم زحمت می‌کشید لااقل صورتش را اصلاح می‌کرد. و دلم برای ته‌ریشت لرزید. دلم برای رنگ چشم‌هایت پر کشید. برای آن صورتِ اخمو و آفتاب سوخته .. نه .. فقط چشم‌هایت که هنوز پدرم را درمی‌آورد.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان