یه شاهحسینی هم نداریم باهامون مهربون باشه ..
پ.ن: عرض ارادت خطاب به خندوانهای ها :)
یه شاهحسینی هم نداریم باهامون مهربون باشه ..
پ.ن: عرض ارادت خطاب به خندوانهای ها :)
این رمان را دوستش دارم .. اگر دوست داشتید، بخوانیدش ..
+
"رها باشی ولی رهایت نکند، رها باشی و گرفتار .. حس بدی ست! .. رها باشی و عشق، یقه ات را گرفته باشد و نگه ات دارد، حسِ عجیبی ست! .. رها باشی و تنها انگیزه ات یک مبل اشغال شده باشد که لم داده در اتاق کوچک و صاحبِ جدی اش، کمی گنگ است .. مغرور بدانند ترا و در راه عشق بندگی کنی، بعید است! .. و رها فهمید که جسم .. چیزی نیست که طبق تعریف فیزیک، فضا را اشغال کند و از قضا، مبلی را! .. جسم، فراتر از اینهاست که .. باعث می شود رها باشی و .. رها نشوی از دست چشمانش که معمولی ست ولی .. بی مروّت، بدجور یقه ات را گرفته .. و شاید جزء عجایب باشد که زندگی ات را، مختصات ریاضی عوض کند .. وجودت ات را یک صدای گرم بشکند و اسیر چشم های به رنگ شب اش بشوی و .. رها نشوی! شاید موضوع تکراری باشد .. ولی عشق .. همه جاهست .. حتی در اتاق کوچکِ استاد پاک نژاد ک عجیب کنجکاو شده تا بداند در ته چشم های مشکین ات .. در پسِ مقنعه ی بلند ات و زیر پیاز موهایت .. چه چیزی می گذرد! .. که بخواهد بداند، چرا انقدر .. بی قراری! دقیقا یک روز .. یک ساعت و یک هفته ی مشخص تبدیل می شوی به گنجشکهای کنار پنجره مادربزرگ ک قلبشان از سینه بیرون می زند و می دانی ک تمام قصه ها چرند است و تو در روز ، تبدیل می شوی و سیندرلا در شب .. این تمام داستان را عوض می کند! .. و .. دختری که سیندرلا نبود .."
دانلـود:
پ.ن: چند پاراگراف از رمان:
گُلِ گُلدونِ من ، ماهِ ایوونِ من
از تو تنها شدم ، چو ماهی از آب
گلِ هر آرزو ، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه ، دلم یه مرداب
پ.ن: بعضی آهنگها خیلی لعنتیاند ..
کاش بر می گشتیم به چندین سال قبل .. آنوقتها که پنج دری بود .. حداقل امیدم برای برگشتت، پنج برابر میشد! از این در نیامدی؟! درِ بعدی!
اندوه، نامِ دیگرِ حلقه ایست که روزی امید داشت از دست راستت به یکی از پنج انگشتِ دست دیگر ات کوچ کند ..
به مرواریدهایی ک از صدف چشمانم قِل می خورد .. گفت .. اشک تمساح .. دَمتان که هیچ! بازدمتان هم گرم .. فقط .. خیلی بی معرفتی ..
15 مهر 94
نگاهش می کردم .. حرف میزد ولی انگار هوای آن اتاق لعنتی را مکیده باشی .. هیچ چیز شنیده نمی شد .. انگار روی صورتش، شیشه ای زده باشند و فقط صدای گروگ گروم کردنش می آمد ک ناشی از صدای نیمه دو رگه اش بود .. گریه می کردم و گریه هم! .. خسته بودم و حتی دسته مبلی که می فشردمش هم فهمیده بود .. چشمانم از زور گریه می سوخت و او مدام تکرار می کرد { نمی خوام اعصابتو خورد کنم ... } .. چشم راستم را محکم بستم .. مکث کرد و گفت { اعصابت خورده؟ } .. خندیدم .. شاید برای اولینبار .. خیلی تلخ بود! .. گفتم { نه! عادتمه .. } .. دیگه حرفی نزد .. فهمید دیگه نمی کشم .. خسته شدم .. فهمید این دختر کم سن و سالای ک همه رو نصیحت میکنه .. بدجور کم آورده .. آنقدر ک از { از خر زخمی ابلیش زمینگیر تر ام .. } ..