در من دراکولـای غمگینی ست می فهمی؟

و عمق اندوه، دختری ست ک شگون زیبای گرفته شده ب ستمش توسط عروس را پس می زند ..


پ.ن: در مقابل چشمهای بهت زده عروس، با لبخند گفتم "مرسی .. نمیخوام"

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عشق n اُم ..

وقتی که دیدمش لبخند زدم و سرعتهایم قدم هایم را تند کردم تا زودتر به او برسم .. خندیدم و خندید .. دست دادم و روبوسی کردیم .. پسری پشت سرش ایستاده بود .. نه چندان زیبا و معمولی بود .. وقتی تنها شدیم، ضربه ای به پهلویش زدم و با شیطنت گفتم خبریه!؟ .. خندید .. آرام زد پشت گردنم و گفت آدم نمی شوم! .. فهمیدم باز هم سرکاری ست یا بهتر است بگویم، وقت گذرانی .. با من تعارف نداشت .. وقتی کسی را فقط سرکار می گذاشت و طرف وابسته اش میشد، دست به دامان من شده و میگفت طرف را از اشتباه بیرون بیاورم .. و حالا هم! .. شاید چند وقت بعد باید روبروی این پسر تازه وارد می نشستم و گلویم را صاف می کردم و کمی از قهوه ام می خوردم و حرفهای بی سر و ته می زدم که .. مثلا نباید وابسته می شدی .. او که از اول به تو گفته بود تمامش یک دوستی ساده است! و چه خوب گفت فریبا وفی که .. دوستی یک مرد و زن هیچوقت ساده نیست! .. کناری نشستم و طبق معمول به حرفهایشان گوش می دادم و به دوستی که سعی می کرد طرفش را کنف کند و شاد باشد .. درست نبود .. درست نمی دانستم .. دلم به حالشان می سوخت .. دوست من ، زیادی شیطان بود ...

بار دوم که دیدمش، بعد از روبوسی .. باز هم دور نشستم و هیچوقت سعی نکرده که نزدیکم شود .. بیشتر حکم یک مسکن را داشتم یا بزرگتری که کارهایش را ماست مالی کند، غیر از آن .. سراغم را نمی گرفت! شلوغ نبودم و اگر جمع غریبه میشد که دیگر هیچ! .. ساکت بودم و بعضی ها می گفتند منزوی! حتی دوستم دو سه باری تیکه اش را آمده بود .. سمج شده بود که بداند دلیل این همه سکوت چیست؟! .. نگفتم .. هیچوقت ..

نگاهش کردم .. شلوغ می کرد ولی نه به شدت قبل! .. و دفعه های بعد، کمتر و کمتر شد .. موقع حرف زدن فلانی اش .. ساکت میشد و سراپا گوش! .. اعتقاد داشت دخترها عاشق نمی شوند و به صرف احساساتی بودنشان، مدتی وابسته می شوند و بعد از آن فراموش می کنند یا جایگزین .. مخالف بودم .. دخترها عاشق می شدند .. نه یک بار .. شاید هزاران بار .. و وفادار می مانند اگر طرفشان عوضی نشود .. و برخلاف گفته ی خیلی ها .. این بنا بر خراب بودن آن دختر نیست .. رفته رفته مغموم شد و ساکت .. فلانی اش را ضایع نمی کرد .. خیط نمی کرد بلکه طرفش را می گرفت .. یک روز .. کنارم آمد! تنها بود و فهمیدم "کات" کرده یا "بای" داده! .. نگاهش کردم و برای اولین بار بغضش را دیدیم .. اصرار می کرد که فقط وابسته اش شده .. که این یک ماه، فقط او را برای وقت گذرانی خواسته .. ولی من می فهمیدم .. وابستگی نبود! .. عشق بود .. و فلانی اش .. موقع رفتن به او گفته بود .. مگر نگفتی یک دوستی ساده است؟!

ماه ها گذشته و هنوز هم وقتی مرا می بیند می پرسد چرا ساکتم .. و من فقط لبخند می زنم .. هنوز هم مصر است که .. وابستگی بوده .. ولی دیگر .. هیچ دوستی ساده لعنتی ای را آغاز نکرد ..

وابستگی؟! نه! ..


پ.ن: هیچوقت نمی تونی خودت رو گول بزنی ..
پ.ن2: همینجوری های روزانه
پ.ن3: معشوق من گُه می خوری مالِ کسی باشی ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

لعنتی ..

"دوستت دارم" و "عاشقتم" مالِ جووناست! .. 

ــ می دونستی خیلی عزیزی؟



پ.ن: چیزی به ذهنم نمیرسه برای نوشتن .. جمله های بالا .. خیلی زیبا نبود ولی از ته دل بود .. دوست دارم متفاوت باشم حتی توی ابراز علاقه .. :) .. خوب‌ام .. باید باشم! .. دلهره دارم ولی .. دلهره هم قشنگه ..

پ.ن2: بی مروتِ دوست داشتنی!

پ.ن3: درد می دانی چیست؟ عاشق باشی .. معشوقی نباشد ..

پ.ن4: کاشکی بد نشود آخر این قصه بد ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

رمان دختری که سیندرلا نبود

رمانم به اتمام رسید .. بعد از یک سال و خورده ای .. دوستش دارم و براش ارزش زیادی قائلم .. پاراگرفاهاییش رو که خودم دوست داشتم توی ادامه مطلب میزارم .. بعضی از دوستای مجازیم خوندن و نظرهاشون رو گفتن و خوشحالم که به واقعیت نزدیک بوده ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

زیر صورت هزار ها صورت .. خسته از چهره های تو در تو

بوی وایتکس خوب است .. نشان می دهد که بعضی از کثافتها، قابل پاک شدن هستند! امیدوار کننده است .. نه؟!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خانه تکانی ..

اسکاچ ، مایع ظرفشویی ، جاروی دسته بلند ، دستکش ظرفشویی ، خاک انداز فلزی ، دمپایی های پلاستیکی و خیس از آب ، دامنی که جلویش خیسِ آب است ، شال رنگ و رو رفته ای ک مخصوص گردگیری ست ، تکه لباسهای قدیمی برای پاک کردن ، همه چیز درست است .. فقط .. مایع سفید کننده کم داریم برای روزگار سیاهمان ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

قسمت دومِ سلفی اول!

سلفی اول - قسمت دوم:

سین بانو ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ماتیک بکشیم به جانمان ک به لب رسیده .. !

همیشه دستی بود .. دستی هست و همچنان باقی خواهد ماند .. تا جایی که می دانم یک نوع بوده .. دستهای پشت پرده ولی دست دیگری هم هست .. همانی ک وقتی دستت را به چانه ات می گیری و دست دیگری بر کمر، زل می زنی به دور و بر اتاقت و غم ای که شانه هایت را گرفته و نفس هایش به گوشت می خورد و .. قلقلک نه! چندش ات می شود .. مثل نفس های پر هوس .. کثیف .. که با چشم های بی حیااش زُل زده به تنِ عریان خوشبختی .. چشم میگردانی در اتاقت و انگار دوست دوران دبیرستان ات پشتت ایستاده و با یک شوخی خرکی، با پا به پشت پایت می زند و به جلو تلو می خوری .. از مستی نیست! یا شاید "دارم تلو .. دارم تلو .. از نیستی مستم" .. نزدیک کمد کوچکت می شوی و یکی از کشوهایش را باز می کنی .. ماتیک ای که درش باز مانده و رنگ سرخش به دیواره های چوبیِ کشو خورده و دندانه دندانه شده .. ریمل ضدآب ای که به دردت خورد .. خیلی هم زیاد! آبرویت را خرید در مجلسی که برایش دست می زدند و تو در بشقاب روبروبت، بجای کباب، یرقان می خوردی .. کشوی بعدی و آلبوم خاطرات .. دست نوشت دوستانت .. عکسهای بی کیفیت و ژست های ناشیانه .. اما لبهایی پر از لبخند .. داشتم می گفتم! یک دست دیگری هم هست .. بغیر از دست تنهایی که موقع نشستنش روی شانه هایت، تنت می لرزد .. دستی که از همان کشو بیرون می آید و یقه بلوز چهارخانه و گشادت را می کشد .. سرت را توی دفترچه خاطراتت فرو می برد و هنوز دستش پشت گردنت است .. انگار در وان حمام ای .. مثل فیلم های امریکایی .. دهانی که از آن حباب بیرون می آید و چشم هایی که مات مانده ب دست خط یک دختر نوجوان .. یادش بخیر .. چقدر گریه کردم .. همیشه دستی بود .. همیشه دستی هست .. ک بزند پسِ سرت درست وقتی که باز "فکر می کنی" همه چیز خوب است ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گلیم دست بافت ..

قدم بلند بود .. و هست! .. به همان نسبت نیز پاهای بلندی دارم .. همیشه سعی می کردم چهار زانو بنشینم و جمع و جور .. با یک شال مشکی رنگ یا مات که روی پاهایم را بپوشاند .. دختر بودم! باید اینطور می بود وگرنه چشم سفید خطابم می کردند و کلی حرف پشت سر مامان گل می زدند ک حسن یوسف اش را خوب تربیت نکرده .. جلوی بزرگترها، امکان نداشت پاهایم را دراز کنم .. یا روی دو زانو می نشستم و کنارهای مانتویم را انقدر می کشیدم تا کِش بیایند .. حتی اگر نمیشد!! و یا همان داستان چهارزانو نشستن و حواسی که باید شش دنگ اش را در محضر به نام شال ضخیمم می زدم تا مبادا .. زبانم لال، پرت شود و کنار برود .. دختر بودم! باید اینطور می بود .. حق نداشتم زانوانم را در دلم جمع کنم و اگر شلوارم تنگ می بود که بدتر .. یا اگر اینطور می شد باز کارمان به محضر می کشید و زدن شش دنگ حواس به نام شالی که زیادی مِلک به جیب می زند! .. یادم نمی آید .. اصلا ممکن نبود که حتی روی فرش نیم متری هم پایم را دراز کنم .. من می دانستم که روزگار مرد بدخُلقِ مستبدی ست ک از زنها خوشش نمی آید و همیشه سعی کردم پایم را از گلیم فرش دستبافت و گران قیمت لعنتی اش درازتر نکنم .. نمی دانم .. چه شد؟! .. من ک .. کاری نکردم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سلفی خانوم سین

سومین سلفی:

خانومِ سین


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان