بالاخره رسیدم به این نقطه.

هیچوقت فکر نمی کردم پذیرفته بشم‌. خیلی چیزا صحه میذاشتن روی این تفکرم‌. یکیش رفتار خودم بود. جوری که بین دوستام بودم .. دیوونه بازی درمیاوردم .. شوخی میکردم .. بلندبلند می‌خندیدم و ترسی نداشتم از اینکه خودِ خودم باشم .. نمی‌تونستم توی جمع، اون روی دیگه‌ی خودم رو نشون بدم. فکر می‌کردم حالا که بابا دلش دختر موقر و سرسنگین می‌خواد .. حالا که مامان از ادب و آروم بودن دخترش تعریف می‌کنه و یه حُسن به حساب میاد .. چرا خرابش کنم؟ چرا منی که در به در دنبال خوبی و پوئن مثبت تو وجود خودمم، از کنج امنم بیام بیرون و شیطنت کنم و این ریسک رو به جون بخرم که کسی از شوخی هامم خوشش نیاد؟ بعدش که نمیشه دوباره یهو ساکت شد .. مودب شد .. آروم شد .. ضایع میشه .. می‌فهمن ..
ولی الان یه سه ماهی میشه که، خودمم‌. آرومم، شوخم، مودبم، شیطونم و پرحرف و بی سروصدا. همه از من بدشون نمیاد. همه هم دوستم ندارن. ولی خب گورِ باباشون. من عاشقِ این ورژن از خودم شدم. چقدر جذابه آدم وقتی خودشه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آدم‌هایی که مهربونیشون بهت حس بد نمیده. #نیازمندی

صدام می‌کنن "سلطنت". نپرسیدم چرا. پذیرفتم. به بقیه میگن "ساناز"‌. نپرسیدم چرا به من نمیگید. پذیرفتم‌. امروز یکیشون گفت "اشرف". پیش خودم گفتم که این یکی رو دیگه نیستم. بهش گفتم "سما بگید بهم لااقل".
رفتم مریض رو ادمیت کردم و کل کاراش رو انجام دادم، اون موجودِ قد بلندِ لاغرِ خوش‌خنده‌ی مهربونِ ریش‌وسیبیل‌داری که واسه هممون اسم گذاشته گفت "الکی که بهت نمیگم سلطنت، کارت درسته". و این تیکه‌ی بخشِ قلب و فوق تخصصی‌، بدجور بهم چسبیده با این دو سه تا آدمِ خندون و دل‌پاکش.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کمی از همه چیز تو مغزم.

دارم آهنگهای آلبوم "باران تویی" چارتار را گوش میدهم و یادم می آید حسِ روزهایی که برای اولین بار اینها را می شنیدم. غم، طوری خالصانه و بی منت و آرام در وجودم رخنه می کرد انگار خوابی ست که زیر آفتاب گرمِ بهار به وجودت می رود. عمرا اگر با تک تک بیتهایش همذات پنداری کرده باشم ولی به قدری درکشان می کردم و نقش عظیمی در وخیم کردن افسردگی ام داشتند که حتی رواشناس احمق هم نتوانست فرق بین "استرس آزمون های قلم چی" با "عین سگ احساس غمگین بودن دارم" را بفهمد.

حالا که نشسته ام در اتاقی که روزی آرزویش را داشتم و هنوز با بیست و دو سال سن، با دیدن دیوارهای غرق پوستر و قابش، نیشم باز می شود و با ناخن های کاشتم که خیلی  هم دوستشان دارم و تازه دارم بهشان عادت میکنم، تایپ میکنم و منتظرم فیلمی که با بسته  یک گیگ رایگان ایرانسل که ناپرهیزی کرده و تقدیمم کرده، دانلود شود، حس رخوت دارم.

گذشته اند روزهای احساسات شدید؟ نمیدانم. کسی را دوست دارم؟ نه. چرا برایم مهم است؟ آدمی با احساسش زنده است. من اگر عشق نورزم .. اگر یک روز مادرم را در آغوش نگیرم .. با بابا شوخی نکنم .. خواهرم را نبوسم و مطمئن نشوم دوستم خوب است و رو به راه است و ریلز اینستایی که برایش فرستاده ام، لبخند به لبش آورده، حس میکنم چیزی کم است. آن روز، یک چیز لعنتی کم داشته به اسمِ زندگی.

از خودم شرمنده ام که وقت نمی گذارم برای کتاب خواندن و هنوز با پررویی تمام، کتاب میخرم و ذوقشان را میکنم و می دانم آخرین کتابی که خواندم "یادِ او" از کالین هوور بود که حتی توی ترمینال کاوه هم بیخیالش نمیشدم. دلم میخواهد بنشینم بخوانم و غرق بشوم توی دنیای تخیل آدمی که نمی شناسم و اجازه بدهم ذهن و احساساتم را به بازی بگیرد؛ ولی این سریالی که جدیدا شروعش کرده ام، انقدر جذاب است که نمیتوانم بیخیالِ این شوم که واقعا پشت این قتـ*ـلهای سریالی، کیست.

از 25ام ورزش نکرده ام و ماهیچه هایم ضعیف شده اند و امان از ماتحتی که دیلاته ست و اینکه دمبلهایی که توی خونه دارم نهایتش 3.5 کیلو می شوند هم بی دلیل نیست و البته اینکه گه، مفت است و انسان تناول می کند و می شود با وزن بدن کلی حرکت رفت و درواقع دارم حرفت مفت تحویلتان میدهم و عین سگ خودم را قانع می کنم هم عذاب وجدان را مثل خون پمپاژ می کند توی رگهایم و رسوخ می کند لای مغزم.

دیگر حرف الکی تحویلتان نمی دهم که کمم و فلانم و این ها. زیاد هم هستم تازه. والا. ولی واقعا. این همه کمالات .. خاک بر سرم. اختلالات خلقی هم به کلکسیونم اضافه شد. نه به آن ترور شخصیتی خودم در قبل، نه به حالا. تعادل هم که فقط باید در دو سر معادله های شیمی باشد و برای موازنه و تمام. برای انسان نیست که.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تویی پایان ویرانی..

منو به خودم برگردون. هروقت گم میشم، خودم میاد پیش تو. تو براش آشناتری. من قبلِ اینکه من بشم، عاشق تو بودم.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نمی‌دانم چنداُمین

از زور خواب، چشمانم می‌سوزد و هی اشک درشان جمع می‌شود. مردی که ته ردیف پشت سرم نشسته مدام سرفه می‌کند و نمی‌دانم سردیِ بی‌امانِ هوایِ بیرون مسببش است یا یک بیماری زمینه‌ای. ته همین ردیفی که خودم نشسته‌ام یک زن عرب نشسته که با مردِ ردیف روبرویی بلندبلند ساعت ۵ و ۱۳ دقیقه صبح عربی صحبت می‌کند و چیزی نمی‌فهمم و کنجکاوم می‌کند و چیزی عایدم نمی‌شود. به مددِ قرص‌های خوشحالیِ این چندوقت اخیر، کمی خوابم بیشتر شده و تمام راه در اتوبوس را استرسِ خواب‌ماندن در آن ماشین غول‌پیکر در تنم بود و نیم ساعتی یک‌بار گردنم که کج شده بود روی تنم، میپرید و دور و بر را می‌پایید و وقتی می‌دید نرسیده‌ایم به نصفِ جهان، آرام می‌گرفت و دوباره روی تنه‌ام برمی‌گشت. قرار است با این روال یاد بگیریم خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم و از خودمان نخواهیم کامل و بی‌نقص باشد و نمی‌دانم از کِی این گه‌خوری را کردم که بخواهم بدون نقص باشم. ولی از شواهد و قرائن روحی‌ام مشخص است یک روزی در زندگی‌ام دست گذاشته‌ام روی زانو‌ی آسیب دیده از لانگز زدنم و یاعلی گفتم و خواستم بی هیچ عیبی به زندگی ادامه دهم و حتی نوشتنش هم مسخره است چه برسد تلاش برای زندگی کردنش.
حالا که نشسته‌ام در ترمینال و هیترِ سرپایی که هوای سرد میدهد و به همین دلیل آن آقای میانسال از دو صندلی بغل من که خودش را ول کرده بود رویش، بلند شد و عذرخواهی کرد و از کنارم گذشت و گفت "بادش سرده، مریض میشیم"، روبرویم است ... به من یادآوری می‌کند مامان از من قول گرفت مراقب خودم باشم و انگار این آقای میانسال بیشتر از من به فکر خودش است.
حالایی که نشسته‌ام و دقیقا ۳۸ دقیقه‌ی دیگر اتوبوس بعدی را باید سوار شوم و می‌توانم دست و پا شکسته چهار ساعت دیگر بخوابم و می‌دانم کافی نیست و نمی‌دانم از کدام روز تصمیم گرفتم بی نقص باشم و این بلای خانمان سوز را سر خودم آوردم که این چنین آتش بگیرم در این بیست و دو سالگی و ... باز هم خدا را شکر.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حتی یه گاز استریل توی ست پانسمان.

من که خودم میگم حالم خوبه. ولی وقتی روزی سه بار دور و بری‌هات ازت بپرسن "خوبی الان؟ چته؟ خوبی؟" .. کم‌کم شک می‌کنی به اینکه واقعا خوبی؟ واقعا؟ یه چیزی هست حتما. یه جای کار می‌لنگه. من می‌لنگم. دارم بهترین تلاشم رو می‌کنم ولی بازم می لنگم. خدایا .. میشه یه مدت انسان نباشم؟ انسان بودن سخته. میشه چند روز، درخت باشم؟ پرنده؟ ماه؟ یه تیکه سنگِ سرگردون تووی فضا؟ یه ماهیِ ناشناخته توی گودال ماریانا؟ یه شخصیتِ خیالی توی یه رمان زرد؟ سیم شارژرِ یه نوکیا ۱۰۵؟ یه نوتیفکیشن توی اینستا؟ یه خط از لیریکِ یه آهنگِ دوزاری؟ هرچی .. هرچی جز انسان. انسان بودن، درد داره. رُس آدم رو می‌کشه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

احتیاج دارم.

کاش یکی بود که حواسم رو از خودم پرت می‌کرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

علافِ تو بودن خودش یک نوع کار است ولی .. یک لنگه پا نگهم ندار.

فردا می‌بینمت. نه اینکه تو اینگونه می‌خواهی. یا حتی من. بخاطر یکی بودنِ یکی از روزهای برنامه‌هایمان است. که تصادفی‌ست و هیچ چیزی برای دل‌خوش کردن وجود ندارد. انگار که همه حواسشان را جمع کرده‌اند که من حتی یک درصد هم امیدوار نشوم. از بحث دور نشویم. فردا می‌بینمت؟ اگر خوش شانس باشم؟ یا بدشانس؟ مرا می‌بینی؟ چشمت دنبالِ قامتِ بلندم هست؟ مرا اگر دیدی، یادِ چیزی می‌افتی؟ مثل من، دلت خالی می‌شود؟ مثل وقتهایی که در جاد یکهو ماشین می‌افتد توی سرازیری. دلت آن شکلی می‌شود؟ صورتت داغ می‌شود و دست‌هایت یخ؟ برایت مهم هست؟
چرا نافِ من را با نرسیدن بریده‌اند؟ حقم نیست؟ بخدا که هست‌. خسته‌ام. از تو خوشم می‌آید. تو هم همین حس را داشتی. نداشتی؟ گیجم می‌کنی. من گیج بودن را دوست ندارم. علافِ تو بودن خودش یک نوع کار است ولی .. یک لنگه پا نگهم ندار.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

با من مهربان باش. گناه دارم.

تو من را تغییر دادی. من آدمِ ایموجی گذاشتن در پیام نبودم‌. من آدمِ "اول خودم پیام میدم" نبودم. من اصلا آدمِ سر صحبت باز کردن نیستم. آدم تلاش کردن برای مرد نیستم. تا الان تنها سر کرده بودم و راضی بودم تا آن روز که در آمفی تئاتر دیدمت. سرم در حال چرخیدن بود که نگاهم خورد به نیم‌رخت. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود "چقدر دلنشین". تااینکه کسی کنارت نشست. دوست داشتم بروم گوش بغل دستی‌ات را بپیچانم و بگوییم جلوی دیدم را نگیر. ولی نشد. پیش نظرت کار درستی نبود پیچاندن گوش کسی.
چشمانت داستانش جداست. آن دو دریچه‌ای که زیر قامتِ ابروانت نشسته و انتها ندارند، آنقدر زیباست که دلم نمی‌خواهد نگاهم را ازشان بگیرم. ولی من .. خداوندگارِ ارتباط چشمی، آن روز که خیره نگاهم می‌کردی، نگاهم را از چشمانت گرفتم و کوبیدم کفِ زمین. یادم رفت چه می‌گفتم. خجالت کشیدم.
بخاطرت کارهایی می‌کنم که از روتینِ زندگی‌ام جداست. اگر فرمان را داده بودم دستِ قلبم تا الان زنگت زده بود و فریاد میزد "خوبی؟ چرا جوابم را ندادی؟". صدبار از فاطمه و ندا پرسیدم، "بهش بگم؟ بهش بگم؟" گفتند صبر کن. عجله نکن.
اگر من فردا مُردم چه؟ اگر مُردم و دستم از قبر بیرون ماند چه؟ خاکِ روی قبرم تپه می‌شود از حجم احساسی که دفن کردید. که دفن کردم. که بخاطرِ "صبر داشته باش" به تو نگفتم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Dramatic. Isn't it?

سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. سعی می‌کنم اهمیت ندم و تظاهر کنم مهم نیست ولی .. راستش خیلی مهمه. خیلی سختمه. خیلی اذیتم. بس نیست دیگه؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان