470 اُمین

قبل از خواندنش، غمگین ترین آهنگت را پلی کن ..
حالا بخوان ..
شاید جنس نخمان خوب نبود .. صدبار ب مامان گفتم از این نخهای آبکی نخر .. نخ باید مشکی باشد .. ضخیم .. مثل نخهای لحاف دوزی .. تا وقتی ب دستم می دهی و دور انگشتم می پیچانمش،ردش روی دستم بماند و سرانگشتم سرخ شود .. نخ باید طوری باشد ک وقتی ب انگشت دست خدایت بستی تا یادش بماند ، تو هم هستی .. آنرا ببیند .. بی رنگ و آبکی نباشد .. ک وقتی گره اش زدی ب نخ خودت و دیدی انگشتت دارد سرخ می شود ، بدانی دور شده .. [ بغلم کن ک خدا دورتر از این نشود ] .. مادر .. جنس نخت خوب نبود،چرت بود .. صدبار گفتم از مغازه کنار خانه قدیمی مامان بزرگ خرید نکن .. اول انگشتم سرخ شد .. بعد ردش را گم کردم .. و حالا ک مدت هاست با سرانگشت خون مرده ام ب دنبال خدایی می کردم ک قرار بود فاصله اش از سرخ شدن انگشتانم بیشتر نشود .. چ رسد ب خون مردگی سرانگشتم، آتش درون چشمانم، گونه های داغ از تبم و دستان سرخم .. اگر کسی را دیدید ک یک نخ بی رنگ ب انگشتش بند شده و دور می شود، پیشانی اش را ببوسید .. خدای من است ..

پ.ن: این پست رو خیلی زیاد بخونش .. خیلی زیاد .. 
پ.ن2: ناتا .. چسب زخم داری؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

469اُمین

قلبم تند می‌زند .. آنقدر ک با هر ضربه‌اش آن چنان گرد و خاکی ب هوا برمی‌خواست ک مامان دوباره دستمالِ سفید را بر سرش میبست و با تکه‌هایِ بلوزِ بنفشِ قدیمی‌ام، می‌افتاد ب جان عسلی ‌ها و غُر غُر می‌کرد و بوی شیشه پاک‌کن حالم را خوب .. دستم می‌لرزید و هیجان‌زده بودم حتی بیشتر از یک ربع پیش ک خواهرزرگترم دزدکی بیرون رفت و شنیدم ک مادر میگفت "زود بیای‌ها .. مهمون داریم" .. حتی بیشتر از دو ساعت پیش‌اش ک مامان ب بابا زنگ زد و گفت نوشابه و سس مایونز بخرد .. حتی بیشتر از دیشب ک قرار شد امروز همه را دعوت کنند و چیزی بمن نگفتند .. گوشی را ب دست گرفتم و پاکت نامه‌ی گوشه صفحه‌اش ضربان قلبم را ب صدبار در نیم ثانیه رساند .. با دست قفسه سینه‌ام را فشردم .. خر جان، آرام باش .. پیام را باز کردم .. "میای بریم بیرون؟"ای ک نوشته بود حالم را خوب کرد ، عزرائیل آب قندی ب دستم داد و رفت .. چشمانم برق میزد .. و به شاخه ی گلی فکر می‌کردم ک ب دستم می‌داد و اینکه در آن کافی شاپِ لوکسی ک می‌رویم، چه واکنشی داشته باشم بهتر است وقتی ک تولدم را تبریک می‌گوید؟؟ .. مامان را بوسیدم .. با پشت دست محکم صورتش را پاک کرد و خواستم بگویم روز تولدم حالم را نگیر .. ولی فقط خندیدم .. روی مبل را بوسیدم .. چشمانِ اردک را بوسیدم .. دستانِ یخچال را بوسیدم .. جالباسی را در آغوش کشیدم و بیرون رفتم .. در ماشین نشستم .. لبخند زد .. راه افتادیم .. فقط صدای برف پاک‌کن بود و {روز میلاد من است ، آمده ام دست کشم / به سر و گوش عرق کرده ی دنیای خودم} .. باید میگفت، یعنی اصلا قانونش بود! قانونِ دیوانگیِ کسانی ک هم را دوست می‌دارند، سورپرایز کردن بود! شگفتی، داد و بیداد و چندنفر از پشت صندلی هایتان بیرون بیایند و برف شادی را خالی کنند در چشمانت .. موزیک عوض و نازِمریم شروع شود و دستانت را ک می‌گیرد و گرمی بوسه‌اش ب روی رگ‌های برجسته و آبی رنگِ پوست گندمی‌ات خوشایند باشد ولی .. قوانین عوض شد .. پیاده شدیم .. دستانم را نگرفت، راه رفتیم .. سردم بود .. کاپشنش را روی شانه‌ام نیداخت .. کلافه بودم .. چیزی نپرسید .. چشمانم از اشک، داغ بود .. ندید .. و وقتی  ک مقابل کتاب‌فروشی ایستاد قلبم تکان خورد .. کتاب هم می‌توانست هدیه‌ای جالب باشد، به همراه پاراگراف‌های بوداری ک خودش با خودکار علامت زده! .. و وقتی ک عبور کرد .. دلم شکست .. تا چنددقیقه بعدش صورتم خیس بود و باران‌خانوم سعی داشت با دستهای آبکی‌اش اشکهایم را پاک کند .. بدتر از همه حرفِ آخرش بود .. رسیدم خانه .. مهمانها رسیده بودند و دست می‌زدند .. تا خواستم لبخند بنشانم روی لبهای خیس از دستهای آبکیِ باران‌خانوم .. مدرکِ فارغ‌التحصیلیِ خواهرم جلوی چشمم بود .. تبریک گفتم .. در آغوش گرفتمش .. خوابیدم .. صدای خنده‌شان، روی مخ نبود .. بلند هم نبود .. مراعاتم را می‌کردند .. سرماخورده بودم!! .. آخرِ شب در اتاقم با شتاب باز شد .. تکان شانه‌هایم خاموش شد .. تو خوابی دختر .. بالای سرم آمد و زمزمه کرد {امروز تولدت بود؟؟} .. اشکم از بینیِ سربالا سر خورد .. رسید ب لبهای باریک و کوچکم .. دستی کشید ب چانه لرزانم و روی گلویی نشست ک بغض در آن نبض داشت .. حرف  آخرش اذیتم کرد .. {مگه امروز تولدت بود؟} .. باید می‌فهمیدم .. از همان روزی ک جمله‌های امری و مردانه‌اش، تبدیل شد ب {میای بریم بیرون؟}پرسیدن‌ها .. قبلها  تولدم یادش بود، جمله‌هایش هم امری و دستوری .. ساعت دوزاده نیمه شب .. چهل سالگی‌ات مبارک روحِ خسته‌ی من و تو جسمِ لعنتی‌ام! داری جوان می‌شوی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

468اُمین

هر سال ک دعوتت می‌کنم و هر سال که نمی‌آیی .. هر سال ک منتظر تبریک توام و هر سال ک تبریک نمی‌گویی .. هر سال ک فکر می‌کنم امسال چه چیزی برایم نمی‌خری و هر سال ک یادت نیست .. هر سال ک روز تولدت ذوق دارم و دیوانگی‌ام گل می‌کند و آنرا از ساقه‌اش می‌کنم و با یک کتابِ کادوپیچ شده و یک گل ک از دیوانگی‌ام کنده‌ام منتظر می‌مانم در اعماقِ خیالم و هر سال ک سر قرارِ یک نفره‌ام نمی‌آیی .. هر سال ک بزرگتر می‌شوم و هر سال ک نمی‌بینی‌ام .. هر سال ک آرزو می‌کنم ، لبخند عاریه‌ای از لبهای پر از خنده درون عکست بر می‌دارم و روی نقابم می‌گذارم ، مامان در چشمانم شمعی روشن می‌کند ک برقش را بقیه می‌بینند و پارافین‌های ذوب شده‌اش آخرِ شب بیرون می‌زند ، بادکنک‌هایی ک پر می‌شوند از بازدم‌ای ک پس‌اش یک دمِِ پر از آه است و برای حافظ آبرو دو دستی دیوار را می‌چسبند و لبخند می‌زنند و آخرِ شب با یک سوزن خودکشی می‌کنند ، کیک‌ای ک با خودم قرار گذاشته بودیم هر سال ب سلیقه تو باشد ، مبلی ک رویش می‌نشینم و کادوهایی ک جای تو را اشغال کرده‌اند و  بهشان اخم می‌کنم ، مامان ک فکر می‌کند روزش را یادم نمی‌ماند و با خاموش کردنِ چراغهای این خانه سورپرایزم می‌کند ، خواهری ک شلوغ می‌کند .. دستم را می‌کشد تا برقصیم و دختری ک رقصیدن را از یاد برده و کیک و تمام بند و بساطش را دو دستی تقدیمِ پسربچه‌ای می‌کند ک عاشق تولد است و ..  هر سال‌ای ک نیستی .. نبودی .. و نمی‌آیی .. هر سال‌اش، غم‌ام باد .. آه‌ام باد .. حرامم باد .. و شاید، بخاطرِ نگاه منتظر مامان .. مبارکم باد .. 


پ.ن1:

من صادقانه روز تولدم بغض می‌کنم ..

پ.ن2: 

19 دی ماهِ همان سال .. ساعت دهُ نیمِ روز دوشنبه .. گریه کردم و متولد شدم ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

467اُمین

خدایش، شکم‌اش بود .. {سین} سلام را نگفته بودی ، می‌پرسید چیزی برای خوردن داری یا نه؟! .. در خانواده‌شان جهشی رخ نداده بود ولی به جاروبرقی می‌ماند ک همه چیز را درون خود می‌کشید .. مرضِ قند گرفت، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد .. سکته کرد .. 

خدایش، شکم‌اش بود .. شکم شاید لفظ مناسبی برای برآمدگی جسم زن نباشد ک طفلی مدام ب آن لگد می‌زند .. دستش ب کمرش گیر و برایش شعر می‌خواند، لالایی میگفت، می‌خندید و گاهی رازی را در گوشش زمزمه می‌کرد و گاهی از مرد خانه، شکایت! .. خیلی وقت است ک خدایش شکم‌اش نیست و بیرون از محوطه‌ای ب اسم خانه مامان‌بزرگ‌ها زندگی می‌کند و خدایش حالا بزرگ شده  و خدای خدایش، شکم‌اش شده .. 

خدایش، شکم‌اش بود .. شکم ک نه .. دلش بود .. همانی ک می‌شکند .. همانی ک در آن فرش اصل تبریز را پهن کرد و { اوی زندگی‌اش } را نشاند بالای اتاق .. قربان صدقه‌اش میرفت در همان دل‌ای ک مادر { بی صاحب‌مانده } خطابش می‌کرد .. وحالا خدایش شکم‌اش نیست .. فرش را لوله کرده و ایستاده گوشه اتاق قرار داده .. چادر نماز مادر روی سرش و کنج اتاق کز کرده و بیرون نمی‌آید .. ب { او } ـیی فکر می‌کند ک خدایش شکم‌اش بود ..

خدایش، شکم‌اش بود .. و شاید زندگی‌اش، شکم‌اش .. ک پهن شده بود روی خاک و فقط دستانش توانِ بلند کردنِ عکسِ خونی را داشتند و دوباره پایین افتادنش .. خدایش، کودکِ پنج ساله ی درون عکس بود ک دوست داشت شبیه پدر شود و مادر بعد از تنها شدن، از او قول گرفت ک مثلِ پدر، هیچوقت ترکش نکند ..

خدایشان، شکم‌شان بود .. 

سفره دلش را پهن کرد .. همه چیز بود .. اعیانی و دل‌پذیر .. مرض قند داشت ولی سیرِ دل خورد / به گوشه‌ای خیره بود، اجازه اش را سخت از مسئولین خانه سالمندان گرفته بودند / لب ب غذا نمی‌زد و چادر سفید را روی سرش کشیده بود / با چشمانی نیمه باز خیره بود ب عکس سه در چهارِ پسرک و دختری تمام اینها را دید .. همه رفتند از خیالش، سفره دلش را جمع کرد .. گنجشک‌های روی سیم خاردارِ دلش را پر داد .. و خدایش، شکم‌اش نبود .. رنگِ زردِ ناشی از روغن زیادِ عذا را نداشت .. رنگِ صورتیِ لباس بچه نبود .. و حتی رنگِ آبیِ کالسکه بچه هم هیچ شباهتی ب خدایش نداشت .. او مثلِ ذاتِ خیلی‌ها، تیره نبود .. رنگِ خاک قرمزِ خون را نداشت ..

خدایش، بی‌رنگ شد از زمانیکه گفتند خدا همه جا هست .. خدایش بی‌رنگ شد و همه جا ماند .. لابلای موهایش .. شاید کنار تختش نشسته و دستش را نوازش می‌کند .. و شاید هم پا ب پایش اشک می‌ریزد و نمی‌بینی‌اش چون .. بی‌رنگ است .. و همه جا هم .. مثلِ کنجِ دلش .. همیشه ..


پ.ن: توی لیست شرکت کنندگانِ مسابقه نیستم ولی دوست داشتم بنویسم .. شاید جذاب نبود حرفهام ولی از دل اومد دیگه :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

466اُمین

کاش ماکزیمومِ نمودارِ رشد غم‌هایم، همین دیروز باشد .. یا دو روز پیش .. یا چند هفته قبل .. یا سالی ک گذشت .. کاش پشت سر گذاشته باشم‌اش ..


پ.ن: معنای "من مانده‌ام تنهای تنها" را نمی‌دانست ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

465اُمین

مرد باید صورتش عطرِ گشنیزهایی را داشته باشد ک خانومش ظهر آنرا خورد کرده ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

464اُمین

کاش دوست داشتنِ من هم، مثل سربازی برایت واجب بود ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

463اُمین

مثلِ وای فایِ در دسترسِ دیوار به دیوار ..

بیخِ گوشمان نشسته‌ای و رمز داری !


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

462اُمین

لَو کانوا یَعلَمُ چقدر دوستش دارم ..


پ.ن: 

معنی:کاش می‌دانست چقدر دوستش داشتم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

461اُمین

مانند مابقیِ زنان بود .. کدبانو .. سر سفره‌اش ک می‌نشستی، انگشتان دست و غذای روبریت را از هم تشخیص نمی‌دادی از بس معرکه بود .. مانند مابقیِ زنان بود .. تا کودکانش کوچک بودند، نگران زمین خوردن و فرارشان از درسِ نچسبِ ریاضی .. و زمانی ک بزرگ شدند، ترسش شده بود آینده دو حسن‌یوسف‌اش ک هر روز با گلدانِ سفید پلاستیکی آبشان می‌داد و خاکشان را زود ب زود عوض می‌کرد .. روی گلبرگهایشان دست می‌کشید و دور از چشم‌شان بغض می‌کرد .. مانند مابقیِ زنان بود .. یک معلمِ بی‌نظیر، سر کلاسش که می‌نشستی از جذبه‌اش نفست بند می‌آمد حتی تویی که حسن‌یوسف‌اش بودی! .. بچه ها عاشقش بودند و هستند و هنوز نامِ عزیزش از دهان کوچک و زیبایشان نمی‌افتد .. مانند مابقیِ زنان بود .. دستانِ کوچک کودکش را می‌گرفت و او را به خواب دعوت می‌کرد و وقتِ رفتنِ برقها، پشتِ اُپِن برایشان آهنگ‌های هایده را اجرا می‌کرد .. "تو ای ساغرِ هستی .." .. مانند مابقیِ زنان بود .. اخم داشت .. لبخند داشت .. گریه و خنده هم داشت .. بغض که می‌کرد، خدا دستانش را از لابلای ابرها پایین می‌آورد و روی موهای رنگ شده اش می‌کشید ک تارهای سفید بین‌شان نشان از مظلومیتش داشت .. اشک ک میریخت، خدای کعبه دستمال ابریشمی اش را از جیب پالتوی خوش دوخت‌اش در می‌آورد و روی چشمانِ همیشه نگران‌اش می‌کشید .. هنگامی که ناراحتش می‌کردی، یک گلدان گل خوشحالش می‌کرد .. شوخی‌هایش نمک داشت و سرزنش هایش، ابهت .. شاید عشقِ به گلها را ااز او به ارث گرفته‌ایم .. مانند مابقیِ زنان بود و هست و می‌ماند .. اسمش مادر است .. ملقب به شمعدانی .. ای مادرِ‌گل‌ها، مرا ببخش ک کاری از دستم برنمی‌آْید و خیلی دوستت دارم ..


پ.ن: تو بیش کنی کم را .. از دل ببری غم را ..




+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان