359اُمین

+ هه .. تو فِک می‌کنی من خرم؟ آررررره؟ فکر می‌کنی من خرم؟

ــ نــ ..

+ هیس! چی باعث شد فِک کنی من خرم؟ هاااان؟

ــ باور کن ..

+ ساکت .. واقعا تو فِک کردی من خرم؟

ــ آخه ..

+ هیچی نگو! واقعا در نظر تو من خرم؟ حرف بزن!

ــ گوش کن ..

+ هیچی نگو .. چیزی نگو تا دندوناتو خورد نکردم کثافت .. من خرم؟

ــ ..

+ لال مونی گرفتی! چی شد!؟ دِ بگو!

ــ آخه تو ..

+ خفه شو! .. تو منو خر فرض کردی؟


پ.ن: دموکراسی همچنان در دعواهای زن و مرد برقرار است ..

پ.ن: یکدفعه‌طوری 5


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

358اُمین

دلم میخاد برم توی کارتون‌های میازاکی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

357اُمین

اپیزود اول:

+ میری ب عمه بگی یه قرص سردرد واسه من بده؟

"اوهوم"ای گفت و طبق عادتش با حالتِ دو در حالیکه سرش رو انداخته بود پایین از اتاق بیرون رفت .. 

× عمه .. سین‌بانو میگه یه قرصِ .. قرصِ سـَ .. سَردررررررد با یه لیوان آب بده ..

دوباره با همون حالت دو و سرِ پایین برگشت پیشم و سرش رو گذاشت روی بالش و گفت "الان میاره" .. خندیدم و بعد از مدتها گونه ی تپلش رو بوسیدم ..

+ خیلی ماهی ..

نگاهی به صورتش انداختم و موهایی ک روی پیشانی‌اش ریخته بود ..

+ منم وقتی کوچولو بودم، مثل تو خمیربازی داشتم ..

ــ منم دارم ..

+ دیدم .. خیلی قشنگه ..

ــ :)

+ خیلی ماهی ..

اپیزود دوم:

× برو سین‌بانو رو بوس کن تا حالش خوب بشه ..

ــ نه من مَرد شدم! ..

سمتم آمد .. مردد نگاهم کرد .. دستمال کاغذی را برداشت و سمتم گرفت ..

ــ میشه دیگه گریه نکنی؟

+ توی دلم: خیلی ماهی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

356اُمین

اگه یه لیوان از کادوهای مامانش می‌شکست خیلی بیشتر اهمیت می‌داد تا اینکه قلب فلانی‌ش شکوند!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

355اُمین

بهش گفتم برود .. و یک پوزخند دست‌هایش را بندِ دهانم کرده بود .. رفتارش خوب نبود .. حالم بهم می‌خورد .. گفتم ک من باید دلخور باشم، نه تو!! حقم بود! نبود؟! .. حقِ منِ لعنتیِ عوضیِ ساده‌دلِ دل‌شکسته غمگینِ تنهای پرازحرصِ عصبانیِ لجبازِ دل‌نازکِ کم سن نبود؟ .. تو بگو! حقم نبود ک دلم از حرفهایش بگیرد؟ ای آشنا ک می‌خوانی‌ام! حقم نبود لعنتی؟ .. مرده شور اشکهایم را ببرد و بیندازد روی تخت مرده‌شور خانه ک دمِ مشک نشسته اند و بلند نمی‌شوند .. مرده شور ببرد این صفحه های تبلیغاتی را ک وسط حرفهایم سر می‌رسند  وتبلیغِ کتابهای مثبت سنم را می‌کنند .. مره شور ببرد این دل را ک حرف ناحسابی هم حالی‌اش نمی‌شود .. مرده شور ببرد این موهای لعنتی را ک می‌خواهم تیشه بزنم به ریشه شان و به قول مامان ک می‌گوید .. "فعلا به دردت نمی‌خورد" .. چرا "فعلا"؟ .. چرا نمی‌گوید "کلا"؟ .. چرا نمی‌فهمد ک هیچوقت دست هیچ‌کس لابلای این تارهای مشکی - قهوه‌ای ام نمی‌رود؟ .. چرا درک نمی کند ک هیچوقت هیچکس نمی‌فهمد ک مابین موهایم تارهای طلایی و نارنجی و سفید دارم؟ .. اینها را ول کن! حق داشتم؟ .. آخرِ وقاحت بود .. انگار آن لحظه، دستِ اعتمادِ درونم را گرفتند و در گوشش گفتند "برو عموجون! از اون پرتگاه بیفت پایین" .. و افتاد! .. مثل صاحبش زبان‌نفهم بود .. رفت و تمام شد .. و حالا از من می‌پرسید ک چرا باید اوقاتم تلخ باشد؟ .. خیلی باحالی! می‌دانستی؟!
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

354اُمین

چهارزانو نشستم و به دو زانویم نگاه کردم .. و به این فکر کردم ک چرا می‌گوییم "یک ساعت"؟ .. مثلا چرا وقتی "خانومِ نون" کمی دیر کرد، گفتم نیم ساعت است مرا معطل کرده؟ .. چرا وقتی "آقای واو" دیرتر رسید، گفتیم یک ساعت است ک ما را کاشته و رفته؟ .. یک ، کم است! .. نیم را ک دیگر نگو! .. تمام آن مدتی ک حرف می‌زدیم، شاید تمامش نیم ساعت باشد ولی .. انگار تو بگویی یک میلیون دقیقه! .. نیم ساعت کم است! .. ولی انگار صدساعتِ تمام آن دهانش را باز کرده بود با آن صدای سرشار از استرس‌اش حرف می‌زد .. خودش حس نمی‌کند ها! هیچوقت درک نمی‌کند ک صدایش ، وجودت را پر از نگرانی می‌کند .. و تمام آن مدتی ک مثل هزار آدمِ عوضیِ دیگر، با چشم‌های خندان به صورتِ خسته از زندگی‌من نگاه می‌کرد ، انگار هزارساعت بود .. نه نیم ساعت! .. حتی وقتی ک داخل ماشین نشستم و "خانوم سین" استارت ماشین را زد .. انگار چند روز گذشته بود و باید نگرانِ امتحان می‌بودم .. انگار چند روز گذشته بود و گلها را آب نداده بودم .. چند هفته گذشته بود و مرغِ مینا غذا نداشت .. هزاران ماه گذشته بود و ماشین را نَشُسته بودیم .. وقتی برگشتم .. به صورتم آب زدم .. به آب‌ای ک از شیر می‌آمد نگاه کردم و انگار چندسال گذشته بود و مامور آب، پاشنه در را کنده بود .. یک ساعت کم است برای آن چهل و دو بار بغض کردنمان .. حتی بیستُ چهار ساعت هم کم است برای صد و پانزده بار بازکردنِ دهانم و حرفی ک زده نشد .. حتی صد و شصت و هشت ساعت‌ای ک در این یک هفته گذشت هم کم بود برای تمام سیلی هایی ک به روی صورتِ لعنتی‌اش ننشست .. و حتی آن دو ساعتی ک پسرکِ تپل سرش را کنارم روی بالش گذاشته بود و Minions را نگاه می‌کرد، کم بود .. ساعت ها خیلی کم‌اند .. نمی‌فهمی ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

353اُمین

پیاده شدن‌ها وسط جاده چالوس و خوردنِ چایی توی فلاسک ..


پ.ن: حاله خوبیه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

352اُمین

یادِ وقتایی افتادم ک از باغ مامانی برمی‌گشتیم .. بقول خودش، یه تیکه زمین بود ک هرکی دلش می خواست می‌اومد .. از انگورها و سیب‌هاش می‌خورد .. کلی عشق و حال می‌کرد و می‌رفت .. سیزده‌بدر ها می‌رفتیم همون باغ‌ای ک ازش خوشم نمیومد .. خیلی بی‌خود بود .. و تنها مزیتش ، خلوت بودنش بود .. با خاله قرار گذاشته بودیم، هر دفعه با هم بریم بالای اون تپه و کلی جیغ بزنیم .. جیغ‌های بچگیم از روی شیطنت بود  و رو کم کنی ولی حالا می‌فهمم ک چرا خاله انقدر دوست داتش جیغ بزنه .. همیشه توی راه بالا رفتن از اون تپه، پام زخمی میشد .. پر بود از خار .. و بعضی از قسمتهاش هم ک از مانتوی خاله آویزون میشدم و با عصبانیت میگفت ک نزدیک بودیم دوتاییمون بی‌افتیم .. حس خوبی داشت .. ب سیخ کشیدنِ -بقول دایی وسطی- جوج ها! و دستای چرب و لیوان‌هایی ک از دستت لیز می‌خورد و خیس شدنِ لباسِ بغل دستی‌ات و یه لبخندِ پهن! .. وقتایی ک بابا با وسواس رانندگی می‌کرد تا ماشین سرویس نشه و سعی داشت جایی پارک کنه ک سایه باشه .. فرو کردن پاهای سفید شده از راه رفتمون توی آب و ترسیدن از اینکه هیولایی از توی اون کانال به داخل نکشدت .. باز کردن بسته پفک و نصفه خوردنش و بعد از نیم‌ساعت، حالتشو از دست داده و انگار داری گازِ جامد می‌خوری! .. التماس به بزرگترا ک با من بیاید دستشویی! می‌ترسم! .. حق داشتم .. مار داشت .. و راه‌های برگشتنی و حالِ زار من و اینکه به مامانی می‌سپردم روی مخِ مامان کار کنه ک فردا نرم مدرسه و غروبِ دلگیر 13 فروردین و جاده شلوغ و استرس داشتن بخاطر اینکه به قسمت آخر کلاه قرمزی نرسیم .. دیدن چراغ‌های یکی در میون روشنِ جاده و منظم شدنِ صف ماشینها و وارد شدن ب شهر .. و جایی ک خیلی غم انگیز بود و باید از ماشینِ بقیه جدا می‌شدیم و خداخدا می‌کردم ک بریم خونه مامانی و بعضی وقتها بخت یارم نبود و راهمون به سمت خونه کج میشد .. رسیدن ب خونه و تذکر برای پیاده کردن وسایل و اینکه فردا کی ظرفهاشونو بشوره .. رسیدن ب تلویزیون .. بغض کردن و حرص داشتن ب خاطر خداحافظی آقای مجری و برای آخرین بار شنیدنِ شعر کلاه قرمزی تا عید سال بعد .. تولد عیدِ شما مبارک .. دلم تنگ شد ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

351اُمین

تشنه‌اش بود .. دستش رفت سمتِ بطری .. 1.5 لیتر بدبختی را بالا کشید .. آخیش! تشنه‌اش بودا!


..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

350اُمین

نگاه ناراضی روی بطری نوشابه خالی .. پیچیدن بوی ناهار توی اتاقت .. صدای اسپیکر و "گروم‌گروم" کردن‌هاش قبل از رسیدن اس‌ام‌اس .. تختِت بهم ریخته و پلی کردنِ صدمین‌باره‌ی آهنگِ تنهاشدم .. ظرفِ پر از گردو و گردوشکن‌ای ک به یادِ برنامه‌کودک‌اش می‌افتم و اون عروسک‌مذکری ک موهایش سفید - مشکی بود و اصلا شاید از همان نقطه از این مدل مو خوشم آمد .. دلم برای آن‌شرلی تنگ شده ..  دست کشیدن روی گرد و خاکِ پایه مانیتور و مرتب کردن وسایلت و صدای "دینگ" گوشی بلند بشه .. دیدنِ دوستِ سه‌ساله ات و تعریف کردن‌هاش .. تزارهای مزخرف و حس نارضایتی‌ت .. دلت گرفته باشه از خودت و تنها سوالت این باشه ک چرا هیج غلطی نمی‌کنی پس؟ .. و اینو بهتر از هرکسی می‌دونی ک هنوز عاقل نشدی .. زل زدن به لاک‌پشتِ عروسکیِ روی میز .. باندهای سفید - آبی، گرامافونِ قهوه‌ای، کمدِ خالی و بزرگِ کنار پنجره، شیشه‌های یخ‌کرده و مات، دریچه کولری ک هنوز باز مونده و پلاستیکی ک ناشیانه روش چسبونده شده تا باد سرد نیاد .. گرم بودن هوای اتاق و تنبلی‌ت برای در آوردن جوراب‌هات ک از دیشبه توی پات مونده .. آستین‌های بلندِ لباس راه‌راه ات ک حالتشون داره بهم می‌خوره و اعصابتو خورد کرده .. چرا بارون نمیاد؟ .. چرا امروز اون دو تا پسر داشتن از اون ساختمونه پایین میومدن؟ .. جکِ مشکی قشنگتره یا سفید؟ .. چرا برای منشی آموزشگاه زبان شدن، فتوشاپ لازمه؟ .. چرا این دختره ک ادعاش میشه ریاضیش عالیه انقدر بد درس میده؟ .. چرا جایِ رمِ گوشیم داره خراب میشه؟ .. آهنگ‌هام تکراریه .. هیژده یعنی چی؟ .. دویست تومنیِ تاخورده روی میز .. ماژیکِ هایلایتم روی میز بوده ندیدمش .. اِ! بالاخره فهمیدمش .. چقدر آرایشش غلیظ بود! .. چرا حلیم رو ریختی دور؟ .. دارم میرم بیرون .. سرم درد می‌کنه از بس موهامو سفت بافته .. چرا باید موهامو کوتاه کنم؟ .. زودتر اربعین برسه، دلم گرفته .. دلم تنگِ نذریِ مامانیِ .. مدلِ پر ب موهام میاد؟ .. اگه مدل پَر بزنم نمی‌تونم ببافمشون .. باید بگم چتری‌هامو درست کنه .. مانتومو نشستم هنوز .. چادرم چروکه .. جزوه‌ام کامل نیس .. حوصله ندارم .. اِ! سلام! .. کی بود؟ .. خونه می‌خوای بگیری براشون؟ .. سی صد میلیون تومن؟ .. اتوماتیکه؟ چرا سواری‌اش رو نمی‌گیری ک اتوماتیک باشه؟ .. ساعت یازده بیا دنبالم کلاسم تمومه .. چندبار کتابِ هیلگارد رو خونده بنظرت؟ .. چرا اینجورین اینا؟ .. چرا همش این صفحه تبلیغاتی بازمیشه؟ .. کتابِ دیوید کاپرفیلد .. کتابای ژول ورن و چارلز دیکنز .. شرلوک هولمز .. آقای سالیوان .. سیندرلا .. نوشابه .. برگ‌های سبز .. پیک، خشت، دل، شاه .. حکم بزنیم؟ .. جرات یا حقیقت؟ .. خیلی خری! .. بمیر بابا .. سلام خوبی؟ .. وای! دلم رمان میخواد .. دلم استراحت میخواد .. دلم میخواد خرس باشم .. نخند! .. واقعا دلم میخواد خرس باشم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان