339اُمین

دوست داش دکتر بشه تا مریضهارو خوب کنه ک عین مامانش درد نکشن .. گریه نکنن .. خداخدا نکنن .. می‌خواست دکتر بشه تا به مامانا کمک کنه .. واسه وقتایی ک کسی دلشونو شکست .. سرشون داد زد .. بهشون خرجی نداد .. کتک زدشون .. سرشون هوو آورد .. آینه شعدونیِ جهیزیه‌اشو واسه مواد فروخت .. و وقتایی ک خداجونش هم دلش برای مامانی می‌سوخت .. می‌خواست دکتر بشه و دفترچه بیمه تاریخ‌گذشته داداشی‌ش رو آورد و توی برگه‌هاش خط‌های نامفهوم کشید .. داد دست مامانش تا از داروخونه بگیره .. مطمئن بود بعد از اون دیگه گریه نمی‌کنه .. دوست داشت دکتر بشه تا خواهرش، قرص قلب درد نخوره .. تا به همه آدم بزرگا کمک کنه تا اعصابشون - همون چیزی ک همیشه مامان میگفت تو هنوز نداریش - خورد نشه .. می‌خواست دکتر بشه تا مابُزُرگ {مامان‌بزرگ} مجبور نشه نونِ بیات شده سه روز پیش رو بخوره و رو نندازه به بچه‌هایی ک یه عمر به نیش کشیدشون .. دکتر بشه تا قرصی دُرُس کنه ک اون دختره زیرِ پُل، از شدت خونریزی نمیره .. تا آدما نخوان سه وَده {وعده} غذا بخورن و کسی از گُشنگی نمیره .. دوس داش دکتر بشه تا بچه‌ی دو ساله زیر سرم نره و جراحی نشه .. خیلی دلش می‌خواس دکتر بشه .. نقاشی‌ش رو هم کشیده بود .. تو لباسِ سفید و یک لبخندِ بزرگــــ .. خیلی خیلی دوست داشت دکتر بشه تا ..




+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ناگهان وقت رفتنت باشد ..

حضورت اتفاقی ست مثلِ پیچیدن دردِ عجیبی در شقیقه وسط نوشتن ام ..

پ.ن: هیچی! ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سیگارهای بهمن اش را دوست دارم

مثل کارهای عجیب الخقِ زمان کودکی مان بود! با ذوق وصف ناپذیری شروع کرد به گفتن از خودش .. خوبی هایش و اگر جلویش را نمی گرفتی ، می خواست مسیر خانه را عوض کند و لمیده در صندلی ماشینِ متوسط اش برایت از مرد بودنش حرف بزند و تو فقط ب صدای دنده عوض کردنش گوش دهی .. لَمس شوی از گرمای مطبوعی ک ب پاهایت می خورد و اگر نمی گفتم روبروی سوپرمارکتی نگه دارد و یک لبخند احمقانه نمی زدم ک رسیدیم! می خواست با همان ژست تاثیرگذارش ، سیگار را بین انگشتانش بچرخاند و کام بگیرد از برگه کاغذِ باریکی ک پر شده از توتون و تاکید داشت بگوید ک "بانو! مارکش بهمن است!" .. فهمیده بود .. از نوشته هایم، از حرفهایم و حرکاتم ک زل زدن به بسته های بهمن بود، دانست ک عجیب درگیر بهمن ای شده ام ک مرا با خود برد! .. مثل کارهای عجیب الخقِ زمان کودکی مان شده بود .. کاغذ گذاشته بود روی لیوان برعکس شده پر از آب .. و لذت می برد از اینکه کاغذش پاره نمی شود .. از بین نمی رود و هنوز هم یک دختربچه تپل تماشاگر این حرکاتِ احمقانه و ماقبل تاریخ است .. از فرهنگ گفتم .. گفت تیپ اش مارک است .. از آزادی و استقلال گفتم .. پوزخند زد ک "سر در می آوری؟" .. از احساسات گفتم .. از گل گفتم .. اصرار داشت ک سیگارش بهمن است! .. و دختربچه همچنان ماتِ تکه کاغذِ نیمه خیس بود .. و میگفت دست مریزاد به این همه خلاقیت! .. دست بردم ب دستیگره و آنرا ب طرف خود کشیدم .. گوشه های بافتِ رنگ رنگی ام را جمع کردم و بند کیفم را ب روی شانه جابجا کردم .. تا شاید از بار عظیمی ک ب روی دوشم بود کاسته شود! .. در ک باز شد، هوای سردی پیچید و تنش لرزید .. اخم کرد و چشمش خیره ماند به پلیور مشکی رنگش .. لبخند زدم .. مرا نمی فهمید .. و اگر به حال خود می گذاشتی اش تا خود صبح از بودنش میگفت .. امان .. امان از این بودنهایی ک دلت را قرص نمی کند .. تا بی افتی به جان خط وسط اش و پیچ گوشتی را بچرخانی .. بچرخانی .. بچرخانی تا محکمِ محکم شود و تمام .. دلم را قرص نمی کرد .. پیاده شدم و لبخند زدم به تمام مردانگی ک با یک سوزِ سرد، تمام شد! .. مثل بازی های دوران بچگی مان بود .. کاغذ خیس شد و آب فروریخت .. پیاده شدم و اگر ب حال خود می گذاشتی اش تا خود صبح میگفت ک چقدر خوب است .. و دخترک دیگر مبهوت نبود ..



پ.ن: نشسته ب روی صندلی کافی نت و کوبیدن انگشتانی ک یخ کرده و نوشتن متنی ک نمی دانی سر و ته اش کجاست؟ .. باید نوشت .. حتی پیش از زمانِ مقررِ آخر هفته!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

...

از زیر آبشاری ک تا مغز استخوانت را یخ‌زده بیرون بیایی .. با پوستِ شیرِ شکار هفته قبل‌تان صورتت را خشک کنی .. روی سنگِ تیز درون غار بنشینی .. مارماهی سرخ کرده را روی سنگ بگذاری و با یک جرعه آب و گل میل‌اش کنی .. با دود به دوستانت خبر دهی ک حالت خوب است .. دست بکشی روی نقاشی‌های روی دیوار غار و بترسی از صدای زوزه گرگ‌ای ک شنگول‌اش را گم کرده و به ودکا هم راضی می‌شود! .. با پوستِ خرسِ قهوه‌ای رنگی ک روی شانه‌ات گذاشتی اشک‌هایت را پاک کنی و خیره شوی به جرقه‌های آتشی ک هنوز هم می‌پنداری معجزه است و باید آنرا پرستید .. و فکر کنی ب این ک زنان غارنشین هم گاهی از همه چیز می‌بُرند .. 



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یکدفعه‌طوری 4


" قول داده بود دوچرخه بگیریم و به ضرب و زور و قهر، قرار شد نصفه شب بیرون بزنیم .. مدام میگفت خطر دارد ولی او مَرد بود .. اگر به مَردت ایمان نداشته باشی ک نصف زندگی‌ات را باخته‌ای! .. آنقدر ب او ایمان داشتم ک می‌دانستم اگر موقع رکاب زدن کسی اذیتمان کند، فیلم هندی‌ می‌شود و دختری ک نمی‌داند دلش بلرزد برای این همه غیرت و تعصب یا فریاد بزند ک "عوضی ولش کن! .. کمک!" .. قول داده بود ک اگر بتوانم در سربالایی، زودتر از او به مقصد برسم برایم بستنی بخرد .. می‌خندید و شرط‌هایش را میگفت .. شال‌ام را باد کنار می‌زد و با اخم به این فکر می‌کردم ک ساعت دو نیمه شب و باد؟! .. شالم را بی‌حوصله دور گردنم پیچیدم ک صدای خنده‌اش حرصم را در آورد .. با اخم گفتم "قیافه‌ام بهم خورد!" .. خنده‌اش تبدیل شد به یک لبخند و گفت ک برای او باید قید تمام چیز را زد .. گفت ک وقتی کنارش هستم لازم نیست شالم را مرتب کنم و نگران بهم خورن حالت چتری‌هایم باشم .. به مسخره گفتم ک عمرا .. اخم کرد و گفت ک اگر بخواهد حتی باید از خیر نوشتن هم بگذرم .. "

 نوک انگشت‌ام یخ‌زده بود .. نگاهم خورد به کلمه‌هایی ک نوشتم و "از خیر نوشتن بگذری" .. از یادداشت‌های گوشی خارج شدم .. یک شال انداختم روی سرم و بهم ریختن موهایم مهم نبود .. روی دوچرخه نشستم و رکاب زدم و به این فکر کردم ک اگر کسی اذیتم کرد چکار کنم؟



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یکدفعه‌طوری 3

کف دستش خیسِ عرق کرده و جلدِ کتابش هم لیز شده بود .. با پایش روی زمین ضرب گرفت .. گوشی‌اش را در دست راستش چرخاند و با هر چرخش‌ش ، روی صفحه مشکی‌اش خیس میشد از عرق .. با کلافگی کتاب را روی تختش پرت کرد و کمی از تخت فاصله گرفت تا پیراهنش را آزاد کند و دوباره نشست .. با پایینِ پیرهنش روی موبایلش را پاک کرد و دکمه وسط صفحه را فشرد و خیره شد به کادرِ مشکی رنگِ بالای صفحه .. هیچ! .. تقه‌ای به در خورد و همان‌دم مادرش وارد شد .. همیشه همین‌طور بود .. بین در زدن و وارد شدن‌اش یک صدمِ ثانیه فاصله بود و انگار انگشت اشاره‌اش را خم می‌کرد و با همان حرکت ک برای زدنِ در بود، آنرا باز می‌کرد! هول شد و موبایل‌اش را زیر دنباله پیراهنِ بلندش پنهان کرد .. مادرش دید .. هر دفعه میدید و به روی خودش نمی‌آورد .. یک لحظه حس کرد دلش برای مادرش تنگ شده .. تمام روز را کنارش بود ولی همان لحظه دلش برایش تنگ شده بود .. حس می‌کرد از او دور شده .. حس می‌کرد خطا کرده و واقعا ک وابستگی ب جنسِ مذکری ک یکدفعه سر و کله‌اش پیدا شد هم خطاست .. از جایش بلند شد و گوشی از روی پایش سر خورد و افتاد .. نزدیک مادر شد .. قدش از او بلندتر بود .. بغض اش گرفت .. دوست داشت بگوید ک گه خوردم .. ک خطا رفتم ولی کمکم کن! .. دستانش را حلقه کرد دور شانه‌هایش و مادر با دست، کمرش را نوازش می‌کرد .. خودش را کمی فاصله داد و نگاهش به چین‌های کنار چشم مادرش افتاد و .. اینبار واقعا دلش می‌خواست داد بزند ک گه خوردم .. مادرش در گوشش زمزمه کرد "نمی‌شناسمت سحر! .. سه ماهه ک نمی‌شناسمت .. از وقتی ک دیگه لب به خورشت قیمه‌هام نمی‌زنی .. از وقتی ک دیگه برای گرفتنِ سهمِ بیشترِ ته‌دیگ سر بقیه نمی‌پری .. مادر جون! چیکار کردی با خودت؟" .. بغض کرد .. یعنی بغض داشت! از همان روز اولِ سه ماه پیش ک او را دید .. از همان لحظه ای ک نازنین با بی‌رحمی گفت  "پسره قالت گذاشته" .. بغض داشت از همان لحظه ای ک سراغش را از تمام دوست‌های عوضی‌اش گرفت و جوابش فقط خنده بود .. بغض داشت از همان لحظه‌ای ک نیم ساعت از ارسال پیام‌ش گذشته بود و جوابی نیامد .. بغض داشت از همان لحظه‌ای ک فکر کرد عجب غلطی کرده .. بغض داشت و هنوز صفحه گوشی‌اش خاموش بود و در آغوش مادری ماند ک سه ماه بود او را نمی‌شناخت .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یکهویی ..

یکم راحت باشیم با هم! .. راستش خنده‌ام گرفت .. از همان خنده‌ای حتی وقتی فقط خودت هستی و سایه‌ات ک روی زمین افتاده و شکسته شده ، دوست‌داری قورتش دهی .. از آن دسته خنده‌هایی ک موقع انحنا گرفتن لب‌هایت دستت را ببری سمت دهانت و رویش بکشی ک بَس کند! .. دقیقا در همین موقع ک خنده‌ام گرفت .. گریه‌‌ام هم گرفت! .. اصلا هر دوشان یقه پیراهنم را چسبیدند و مرا زدند به دیوارِ سیاه رنگ و برایم خط و نشان کشیدند .. یکم راحت باشیم باهم! .. وقتی بعضی از نوشته ها را می‌خوانم دهانم باز می‌ماند .. اگر بگویم "ایول!" .. همه کنجکاو شده و پشت سرت صف می‌بندند ک "چی می‌خونی؟" .. اگر قربان صدقه بروم ک خودم خجالت می‌کشم و اصلا چه معنی می‌دهد دختر قربان صدقه یک متن برود؟! .. اگر هم فحشِ پاستوریزه بدهیم هم ک خدا را خوش نمی‌آید! بنده خدا این همه زحمت کشیده ک آخر یک فحشِ پاستوریزه ببندیم دست متن‌اش و بفرستیمش کنار؟ .. اگر هم بگویم لعنتی ک .. خوب لعنتی واژه خاصی‌ست! .. پس .. خنده‌ام می‌گیرد و بعد گریه .. در واقع بغض .. در اصل چشمم می‌سوزد و راستش را بخواهید، دلم می‌گیرد .. بعضی متن‌ها لعنتی‌اند! خیلی خاص‌اند .. آدم دوست دارد سرش را فرو کند در مانیتور و قبل از آن،  نفسش را حبس کند و چشمانش را نیمه‌باز ک در دریای کلمات کم نیاورد .. و برسد به آن نویسنده و محکم در آغوش بگیردش .. از سرِ دوستی .. از سرِ هم‌دردی .. از سرِ غم .. از سرِ حسرت و خیلی چیزهای دیگر .. و یکهو دلت می‌خواهد بگویی "فوق العاده‌ای" .. یا زیرلب زمزمه کنی ک نوشته‌هایت را بخواند ک .. فقط یک لحظه وبت را باز کند و حتی پوزخند بزند! .. ولی در دریا گیر افتادی و باز هر کلمه، فقط لُپ‌ات بیشتر باد می‌شود و اکسیژن کم! و چشم‌هایی ک از زورِ فشار دارد از حدقه بیرون می‌زند .. و آن موقع است ک طرف پا می‌گذارد به فرار و تو دستت را در دنیای بیرون از مانیتور تکان می‌دهی و آنرا بند می‌کنی ب کمدِ کنارش ، به کمکِ آن بیرون می‌آیی و نفس عمیق می‌کشی .. دیدی نشد؟! .. یکم راحت باشیم باهم!؟


پ.ن: نفهمیدم چی نوشتم! مثلِ آهنربا دستم جذبِ کیبورد و من هم آنها را رقصاندم .. آهنگِ شاد لطفا!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

جناب ..

" نمی‌دانم! شاید تقصیر از من بود .. شاید تقصیر از ته‌ریش‌ام بود ک مرا لو داد .. شاید هم آن پیراهن و شلوارِ کتان‌ای ک گفته بودی زیباست تمام چیزها را کف دستت گذاشتند و مُچ‌ات را بستند .. به صورتت لبخند زدند و تو .. نمی‌دانم! شاید دست‌هایم بی‌عرضه بودند ک هیچوقت نتوانستد در جنگل‌ انبوهِ موهایت فرو روند و با انگشت‌هایم آنها را شانه بزنم .. شاید هم چشم‌هایم همه چیز را فریاد زد و حالا همه چیز را کتمان می‌کنم! همه چیز را .. مگر نگفتی نامرد هستم؟ نامردی می‌کنم و قید تمام چیز را می‌زنم .. با دست می‌زنم زیر میز چوبی‌ ک تمام نقشه‌هایمان را با هم روی آن کشیدیم .. هر مَردی در عمرش باید یکبار نامردی کند تا از همه چیز مطمئن شود .. به اینکه اگر بد شود .. بی‌حوصله شود .. بد اخلاق شود .. رهایش نمی‌کند؟ .. نامردی کردم دختر .. ولی مرد می‌مانم .. با همان ته‌ریش‌ای ک دوستش داشتی .. با همان تیپ‌های شیک‌ای ک سلیقه خودت بود .. با همان ساعتِ اسپرت .. با همان کالج‌های سورمه‌ای رنگ و به شرافتم قسم ک .. گل‌هایت را آب می‌دهم .. آنروز ک با سر و صدا وارد خانه شدی و گلدانِ پلاستیکی را روی اپن گذاشتی و لبخند زدی .. خواستم محوِ چالِ بالای لب‌ات بشوم ک گفتی گل‌ها برای من است .. نگاهشان کردم و پرسیدم اسم‌شان چیست و خندیدی به مَردی ک اطلاعاتش از گلِ موردعلاقه تو، صفر بود! و با همان لبخندی ک روی لبت بود گفتی حسن‌یوسف است .. هر روز به برگ‌هایش دست می‌زنم و برایشان از دختری می‌گویم ک خوب بود ولی خودش را قبول نداشت .. از دختری می‌گویم ک از آینده می‌ترسید و گذاشت مَردش نامردی کند .. با همان آب‌پاش‌ای ک خودت خریدی به حسن‌یوسف آب می‌دهم و از بغض‌های دختری می‌گویم ک .. باور کن دختر! ک حسن‌یوسف دستم را گرفت و گفت واسه من گریه خوب نیست .. مَن‌ای ک مَردم .. "


پ.ن: چرا گریه کردم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

لعنت به دستت بینِ موهای دختری دیگر!

خیلی عجیب است ک یک روز ممکن است از کنار کسی عبور کنی ک چندسال بعد با لبخند اسمش را صدا کنی .. "آقامون" به ته‌ریشِ پُر اش ببندی و شیطنت کنی .. واقعا حیرت‌آور است ک ممکن باشد حتی همین مَردی ک موقع گذشتن از کنارش یک فحش نثارش کردی، بشود سایه‌سرت! .. و یکجورایی احمقانه است .. ک همین الان دخترهای دیگری هم دلشان برای او تالاپ‌تولوپ کند و سرخ و سفید و زرد و آبی شوند موقع دیدنش .. ک الان ممکن است یکی به او پی‌ام داده باشد ک دوستش دارد! یا نه .. او به یکی پی‌ام داده باشد ک می‌خواهدش .. یا اصلا .. یکی را سرکار بگذارد و به ریش‌اش بخندد .. مو بر تنِ‌ات سیخ می‌شود وقتی می‌فهمی هوایی را به شُش هایت می‌کشی ک مرد آینده‌ات کربن‌دی‌اکسیدهای حاصل از بازدم‌شان را در آن رها کرده! .. شاید حتی به ذهنت هم نرسد ک از کنار یک نفر رد شوی، پلاستیکِ حاوی از فلافل‌های داغ به پالتوی بلندش بخورد .. او اخم کند و تو پشت‌چشم نازک کنی و بگذری و سال‌ها بعد در کنارش زندگی کنی و به یاد نیاوری ک فلافل چی بود؟! .. و کمی دخترها را عصبانی می‌کند اگر مرد آینده‌اش الان در حال قربان‌صدقه رفتن یکی دیگر باشد و نگاهش بچرخد روی اندامش و لبخند دَر کند .. اصلا قابل قبول نیست همچین وضعیتی! ک سال‌ها بعد کنارت بنشیند .. دستت را بگیرد و ظرافت دست‌های ترا با دیگری مقایسه کند .. دیوانه کننده است اگر الان حتی برای یکی کارت شارژ دو تومنی بخرد و بفرستد ک جوابِ پیام‌هایش را بدهد .. در واقع، آدم گریه‌اش می‌گیرد وقتی ک ممکن است الان یکی دیگر، مَرد آینده‌اش را آرام کند و با صدای او ب آرامش برسد .. ماهیتابه لازم می‌شوی وقتی ک فکر می‌کنی ممکن است حتی با کسی نامزد کندّ، بهم بخورد و بعد سراغ تو بیاید .. بیزارم از نفر دوم بودن .. خدای گُل‌مان باید از اول ک آمدیم روی زمین و در بیمارستان و زایشگاه گریه سر دادیم، دست کسی را در دست‌مان می‌گذاشت و می‌گفت ک این مرد توست! فقط تو حق داری آرامش کنی .. فقط او حق دارد ترا بستاید نه هر آدمی! .. مردهایمان باید آفتاب مهتاب ندیده می‌بودند .. تا وقتی دیدی‌اش .. دستش را بگیری و به خورشید در آسمان اشاره کنی و بگویی "این آفتاب است!" .. و شب، مهتاب را نشانش دهی! خودت! با دستان خودت ک به درک اگر به ظرافت دستانِ شخص سوم نباشد .. به درک!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

می‌داشت پدر به سوی او گوش / کاین قصه شنید گشت خاموش!

"تازه می‌پرسه لیلی زن بود یا مرد؟"

و این واقعا یک پرسشِ اساسی است!

لیلی زن بود یا مرد؟ یلی ک مثل بزرگان، در خانواده ای مذهبی چشم به جهان نگشود .. پدرش از آن کله گنده هایی نبود ک حرفش "برو" داشته باشد .. لیلی، مجنون نداشت .. لیلی ک آب از چشمه نمی‌آورد و هیچوقت ظرف را نشکست تا مبادا جدل‌ای رخ دهد در  خانه ای ک عشق در آن جایی نداشت .. لیل ک مجنونش هم لیلی بود! ک هیچوقت چو مار حلقه بسته، به در کعبه نیاویخت .. هیچوقت دعا نکرد ک "از عمر من آنچه هست بر جای ...‌ " !!! ک غیرت نداشت تا وعده‌های دروغ ندهد . ک نامرد بود .. نامرد بود و از مرد بودنِ مردهای زمانه بویی نبرده بود .. ک لیلیِ مجنونش را رها کرد .. ک لیلی‌ِ دیوانه‌اش آنقدر ضجه زد ک صدایش گرفت .. گرفت و چنگ زد به گلویی ک چیزی جز بغض قورت نداد .. ک دو دستی چسبید ب لطافت زنانه‌اش ک فقط همان برایش مانده بود .. لیلی تنها بود و مادر .. مادر برای خودش و پدر برای تنهایی‌هایش .. لیلی، سایه‌سر بود برای دلتنگی‌هایش .. او لقمه لقمه غذا گذاشت در دهانِ دلش تا آنرا ببندد .. لیلی ک از نامه و مرغِ سحر و باد صبا رسید به مانیتورهای نیمه شبی و چشم‌هایی ک تنهایی را به نیش می‌کشید .. لیلی ک از دامن‌های پرچین و روبند و ابروهای پیوند .. رسید ب مانتوی مشکی و شال همینگش ک عزادار مجنونی باشد ک از عشق لیلی، جنون نداشت! .. رسید به ابروهای نصف شده‌ای ک دلتنگی‌اش را تار به تار در آن می‌کاشت .. لیلی رسید به ماشین‌ شماره 4 برای تیشه زدن به ریشه موهایش .. لیلی از سرمه دور چشم رسید ب خط‌چشم هایی ک موقع گریه، میریخت .. لیلی از سحرخیز بودن رسید به گریه‌های نیمه شبی و آنلاین شدن‌ها و چک کردن پروفایل مردی ک دیوانه لیلی نبود! .. لیلی به رسید ب قرصهای قلب خودش و ساعتِ مقرری ک دکتر هیز اش تجویز کرده بود .. لیلی ک از بیتهای هم‌وزن و مردف رسید به لیست آهنگهای پاپ .. رسید به عشقِ زخم خورده و حکایت‌هایی ک فقط لایک و بیگ لایک می‌خورد .. از جملات قصار ، ناز و عشوه و بلند شدنِ دامن‌اش در مسیر باد .. رسید به اینجا .. ساعت دوازده شب .. کنار اتوبان .. یک هندزفری و بغض .. بغض .. بغض .. راستی! لیلی زن بود یا مرد؟



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان