866

نویسنده بود؛ همیشه میگفت اگه نوشته رو واسه خاطره قشنگ شدنش بنویسم، قشنگ نمیشه. عینه کارهایی که واسه خاطر دوست داشتنت انجام میدم و دوست داشتنی نمیشه.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

840

به دلِ آم می‌شینی. دیگه هم بلند نمیشی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

829

وقتی میبینمش، مغزم بهم دستور میده آدم حسابش نکنم.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

821

عینکی نیستم. ولی چشمِ دیدنِ غصه‌شُ ندارم.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

817

می‌لرزه. چند بار زانوهاش خم میشه ولی می‌خواد زودتر برسه. بنظرش، خونه از همیشه بزرگتره. راه رسیدن به اتاق، طولانی‌تر.

بالاخره درُ باز می‌کنه. وایمیسه جلوی آینه. چونه‌شُ می‌گیره توو دستش. 

فحش میده.

فحشِ پاستوریزه.

یه فحشِ بد میده بخاطر اینکه نمی‌تونه فحشِ بد بده.

دوست داره دستشُ ببره تووی آینه.

یقه اون دختره‌ی احمقُ بگیره.

پرتش کنه بیرون.

همون دختره که قبل از اومدنش، خودشُ تووی این اتاق دیده.

می‌ترسه. الانه که سر برسه.

انقدر می‌ترسه که فقط میزنه زیر گریه.

ریتم دار.

آروم.

شیک.

باکلاس.

بعد میشه همون دخترِ نسبتا بد.

داد میزنه. می‌ترسه. الانه که سر برسه.

پالتوشُ درمیاره. یه پیرهنِ خوشگل تنشه.

بووش می‌کنه. بوی سیگار میده.

بوی عطر مردونه.

بوی کثافت.

یه دونه میزنه تووی سر خودش. می‌ترسه.

می‌شینه رووی تخت. فکر می‌کنه بعد از این باید کجا بره.

کجا رو داره که بره؟

اگه بفهمه می‌کشتش. می‌فهمه. مطمئنه که می‌فهمه.

بلند میشه. پیرهنشُ درمیاره. یه لباس دیگه می‌پوشه.

پیرهن رو می‌شکافه. با قیچیِ ابرو، ریزریزش می‌کنه.

قیچیِ کند میشه.

نگاه می‌کنه به ابروهاش. پُر شدن. نمی‌تونه کوتاهشون کنه.

صدای در میاد.

از جا می‌پره.

میاد توو اتاق.

فریاد میزنه چرا درُ می‌کوبونی؟

تعجب می‌کنه. میگه درُ آروم زدم بهم.

می‌دونه. می‌ترسه.

نگاش میفته رووی پیرهنِ تیکه‌پاره شده. خم میشه از جلوی پاهای دختره برش می‌داره.

بووش می‌کنه.

لبخند می‌زنه.

میگه همون عطریه که برات خریدم.

بووی سیگارُ حس نمی‌کنه؟

بووی دان‌هیل نمیده؟

حتی بووی بهمن رو هم نمیده؟

بووی کاپتان‌بلک چی؟ هاوایی؟ کوفت؟ زهرمار؟

داره بازی درمیاره.

از خودش خجالت می‌کشه. از اینکه با یکی دیگه رفته بیرون. رفته کافه. خندیده. 

میخواد اعتراف کنه. میگه من امروز رفتم کافه کاراکال.

پسره نگاش می‌کنه. هیچی نمیگه.

دختره میگه با همون مرد خوشتیپه رفته. همون چشم‌رنگیه. 

پسره هیچی نمیگه.

دختره میگه پیرهنش بوی دان‌هیل میده که فوت کرد توو صورتش.

بوی بهمن‌ای که خودش تووی تاکسی کشید.

پسره آروم میاد جلو. میگه باز قرصاتُ نخوردی؟

اون میگه دختره دیوونه شده؟ قرص؟ 

پسره میگه این پیرهنت بووی عطرِ خودتُ میده. بوی سیگار نمیده. بوی عطر مردونه نمیده. کافه کاراکالُ یک ساله بستن. آخرین بار باهم رفتیم، یادته؟

نه. یادش نیست. ولی دختره می‌دونه. خودش می‌دونه که خیانت کرده.

پسره میره بیرون. دختره میره توو حموم.

تیغُ برمی‌داره.

می‌خنده.

می‌ترسه.

نگرانه.

بووی سیگارُ حس نمی‌کنه؟

بووی دان‌هیل نمیده؟

حتی بووی بهمن رو هم نمیده؟

بووی کاپتان‌بلک چی؟ هاوایی؟ کوفت؟ زهرمار؟

داره بازی درمیاره.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

798

دعوا با مامانا شاید نیم ساعت طول بکشه ولی اون زیرلب حرف‌زدن‌هاش توی آشپزخونه و صدای کوبیدنِ درِ کابینت‌ها، تا یک شبانه‌روز ادامه داره.


#درد و بلایش به سرم

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

792

ــ اگه یه بارِ دیگه جوابِ تماس‌های اون پسره‌ی بی‌شرفُ بدی ..

+ سهیل یه لحظه گوش کن!

ــ به چِشمات قسم، خودمو با یه طناب از داربست آویزوون می‌کنم که بگی ای‌کاش زمین جاذبه نداشت که منو به بکِشه پایین.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

790

اینکه من دلم می‌خواهد آدم خوبی باشم، پوستِ بستنی‌ها را از زمین جمع کنم. یا همین رویاهایم در موردِ دوربین خریدن و عکاسی از کسانی که دوستشان دارم. تلاش‌هایم برای بهتر بودن و موفقیت‌های کوچکم. اینکه آرام حرف می‌زنم، خوب فکر می‌کنم و سعی دارم آشپزِ خوبی باشم برای آشپزخانه‌ی کوچکِ آینده‌ام. یا مثلا همین استعدادم در پیچاندنِ جملاتِ عاشقانه، یا همین که از عادت‌های قبل خواب و هنگام ناهارش خبر دارم. یا اصلا بگذریم از اینها، همین مانتوی بلند پوشیدنم، عقب نرفتنِ شالِ آبی‌ام. و حتی همین همدردی‌هایم در مشکلاتش. از سوسک ترسیدنم برای حفظ کردنِ جایگاهِ غرورش و خیلی چیزهای به درد نخور دیگر.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

784

مثلِ دو معتادِ تازه‌کار بودیم در حالتِ خماری‌شان. تو می‌گفتی دوشِت دارم. من حالی‌ام نمی‌شد، اُوردوز می‌کردم.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

782

شادیِ دادن کارنامه‌ی پر از بیست، دیگر در این خانه تکرار نمی‌شود. از دیپلم تا به الان، چیزی ما را نخندانده.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان