بری رو بال اسبای پرنده

تا حالا به سیم آخر زدی؟ صدای زیر داره یا بم؟ شک ندارم واسه تو صدای بم داره.صداهای زیر، زنونه ست. خوبیت نداره. تو حتی نفس کشیدنت هم باید بم باشه.
ولی من چندبارکی زدم به سیم آخر. نه اون روز که توو کافه گفتی میخوای گم و گور شی رو نمیگم. در مورد خودمه اصن. درسته تو حتی تووی برنامه ی خریدن ماژیک وایت بردم هم هستی ولی اینبار خودم به تنهایی زدم به سیم آخر.
صداش بدک نیست. نه زیر نه بم. مثل هیچکدوم از سازهایی که شنیدی نیس. حس میکنی داری توو لاپوتا قدم میزنی .. یا تووی مزرعه لاک ویلو زیر درخت نشستی و گاوها رو نگاه میکنی .. یا منتظر ارتش پشتیبانی اشباحی واسه نجات آقای کرپسلی .. یا یکی از مهمونی های آقای بینگلی ..
یجور سرخوشی همراه با اینکه میدونی نباید توو این موقعیت باشی .. یه جای کار میلنگه .. جای پاش، چوب هم نمیذاره ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سوم شخص مفرد

یادمه سینا یه انیمیشن داشت. غارنشینان. به دور از کیفیت ناجورش واسه خاطر حذف مواردی .. یه اتفاقی افتاد.
همه دور اون پسر جمع شده بودن و به داستانش گوش میکردن. یهو گفت دختره افتاد پایین .. همه از جاشون بلند شدن که برن. عادت کرده بودن تهه داستانها با مرگ باشه .. با نرسیدن به آرزو .. با "خواست بره سراغ رویاهاش و مرد" .. با "دوست داشت متفاوت باشه و مرد" .. با "به حرف همه گوش کرد، بیخیال خواسته هاش شد و زنده موند".
ولی پسر یه چیز تازه گفت .. و بقیه دوباره نشستن ..
عادت کردیم به آخرای داستان هامون .. به نرسیدن هامون .. که هردفعه میای تلاش کنی یه صدایی از تووی تاریکی میگه "تو که این همه نرسیدی .. این هم روش" ..
ولی کسی نیست بعد از نفس گرفتن، یه تیکه جدید از داستان رو شروع کنه .. با اشتیاق در حالیکه چهارزانو نشستی غرق حرفهاش بشی ..
یه راوی نداریم که چیزی بگه ..
یکی یه چیزی بگه ..
حتی اگه نفس گرفتنش واسه گفتن جمله بعدی یه ماه طول بشه ..یه چیزی بگه .. همه دارن بلند میشن .. دارن میرن ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مثل لاپوتا تقریبا

این خاله ست. آره همیشه عینکی بوده. توو بچگی اسمش جزو بانمک ترین جهره های تاریخ ثبت شده و الان هم برنده کاپ طلایی مهربونی و دلپاکیه. متخصص انیمیشن های حال خوب کن و پایه ی سینما رفتنه.
این مامانیمه. ملکه ی قصه ها و خاطرات. طوری خاطراتش خوب و نابه که هرکسی واسه خاطره ساختن باید از اجازه ی مامانی بهره مند بشه. استاد تغییر صدا و فرشته ی محافظ نوجوون ها واسه پیچوندن گیردادن های ماماناست.
بقیه به اینجا میگن حیاط ولی واسه من مثل یه سرزمینه که به موقع ورودت آهنگهای قلعه هاول پخش میشه. با اون کرکره که موقع ظهر پایین میاد و این دیوار که هر زمستون با برف روش یه لبخند میساختم.
اینجا انباریه. مرکز خرابکاری های من. کمد سمت راست. اون تهه. گوشه دیوار. در زرد رنگ آهنیشو که بازکنی .. میفتی تووی دنیای دکمه ها. از هر کدوم هم همیشه تعداد فرد هست. انگار کسی با خودش عهد کرده بوده که تو دکمه بازی، همیشه یکی تنها بمونه.
سمت چپ کمد لباساست. بهترین جا برای دختربچه های سرتق. پوشیدن کفشهای پاشنه بلند و ترس از اینکه به قول مامان بشکنه پاشنه اش چون پاهای کوچولوت کل کفش رو نمیگیره و به یه قسمتی نیروی بیشتری وارد میشه. هنوزم نمیدونم راست میگفت یا نه.
اینجا دستشوییه. بچه که بودم بزرگترین ترسم بعد از زود رفتن از خونه مامانی، اینجا بود. همیشه یه سوسک در کمینه که خبر بده "نه وایسید وقتی دختربچهه اومد بریم بیرون" و جیییبغ.
همیشه هم خاله توو حیاط وایمسیتاد و برام شعر میخوند. در سطح داستانهای مامان میشد قرارشون بدی. ولی نه کنار داستان راه و بی راه.
اینی که میبینی بخاریه. بهترین اتفاق بچگی من روی این بخاری بود. وقتی که با بینی قرمز و چشمهای به اشک نشسته و دست پردرد و واکسن زده رسیدم خون ه و دیدم نرم ترین خرس عروسکی خاورمیانه نسسته روی بخاری. لپ لپ ها رو رها کردم و بغلش گرفتم.
این پشتی خوشمزه ترین پشتی دنیاست. جایگاه دایی وسطی واسه خوابیدن. همیشه بغلش شکلاتهای فرمند رو میذاره. کشمشی ش خیلی خوشمزه ست.
و اما این تلویزیون. رفیق فابریک تلویزیون سن و سالدار ماست. یکم جوونتره ولی. این هم رایانک منه.
قارچ بازی درحالیکه خونه دم کرده و بوی شله زرد میاد و بیرون پره برفه، لذت درجه یکیه که با هیچکدوم از بستنی شکلاتی های دنیا عوض نمیشه. حتی الان.
این کامپیوتره. هولناک ترین و استرس زا ترین بازیهای دوران کودکی من. از هر طرف یکی شلیک میکنه و اطمینان دارم خاله توو اون سال برنده کاپ نقره ای اعصاب فولادین شد چون قبلش دایی کوچیکه کاپ طلایی رو از آن خود کرده بود.
این عکس بابابزرگه. چون عینک داره بهش میگن باباعینکی. هیچوقت ندیدمش ولی شنیدم اگه بهش سلام میدادی از ادبت خوشش میومد و بهت جایزه میداد. اگه من توو اون دوران به دنیا اومده بودم، زن اول خاورمیانه بودم. چون حتی بعد از بیرون اومدن کسی از دستشویی هم بهش سلام میدم. آخه نبودنشون خیلی طولانیه.
اینجا. درست کنار این دیوار بلند. بغل مامانی نشسته بودم و فیلم ترسناک میدیدیم و سعی داشت با گفتن "اینا الان پشت صحنه دارن با هم میخندن" منو آروم کنه. ولی کدوم دیوانه ای بعد از جیغ بنفش و قطع شدن سرش، تووی پشت صحنه میخنده؟ اول باید یه چسب مایع پیدا کرد. آدما بدون سر درسته قابل تحمل ترن ولی قشنگ نیستن
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

به قصر گمشده تو آآآآسمون ها

خط کش آهنی را از جامدادی گلگلی بیرون می آورد.. تکه های خیلی خوبش را جدا میکند و میسپاردش ب دست لبخند زردرنگ .. فکر کرده بودی به همین راحتی بی خیالت میشود؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

One Summer's Day

حالم از همه ی دنیا خوب تره .. الان دارم با اون دختر مومشکی از پله های نامتقارن پایین میرم و جیغ میکشم .. میخورم به دیوار .. بالای سرم یه پنجره باز میشه و اینبار، یه مار داره مشروب میخوره و جای ماتیکش روی شیشه میمونه .. نیش هاش رو از جا کنده و هنوز گودی هست روی لثه اش .. آروم از کنار دیوار میرم .. در باز میشه .. کلی بخار هست .. هوا مرطوب و گرمه .. یه روشنی میبینم .. کاباچی داره گیاه های خشک شده رو آسیاب میکنه برای ساخت آب گرم حموم ..

لباسامو که عوض کردم .. وقتی تنم دیگه بوی آدمیزاد نداد .. وقتی از روح رودخونه اون دارو رو گرفتم .. هیچ جا نمیرفتم .. 

شاید حداقلش به دیدن خواهر یوبابا برم و کمکش کنم یه شال جدید ببافه..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

که خورشید پشت کوها گم شده باز

کتاب را باز میکند. صفحه سه. "خودم تولدت مبارک". می اندازدش قعر سیاهی که بوی موز و کدوحلوایی میدهد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

flower garden

دیگه نمیدونم از چی بنویسم .. گاهی وقتا میگم بقبه چه گناهی کردن که با خوندن این حرفا یاد غم بیفتن .. بعد میگم خب من که کسیو مجبور نکردم .. بعد میگم ..
بیخیال که این مکالمه به کجا میرسه ..
کاش یکی میومد که دوباره حس کنم هرلحظه میخوام بپرم روی کاغذ .. هر کی .. یه پیرزن بانمک با داستانهای ناب .. یه آدم کشف نشده با فیلمهای درجه یکی که تووی لپ تاپش داره .. یکی با کتابهای بوی نا گرفته و ورقهای کاهی رنگ ..
یکی بیاد که آدم حس نوشتن پیدا کنه ..
وقتی نمینویسم حس میکنم توو یه حبابم که هیچ صدایی ازش رد نمیشه .. فقط سکوت .. سکوت .. سکوت ..

+ flower garden را پلی میکند ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یاد بعضیا

میخواد بره سراغ قهوه ی سرد آقای نویسنده و حرفای سام رو کنار هم بچینه .. میخواد کتاب ناتموم رو بخونه و رهاش کنه .. میخواد آهنگهای متن Howl's moving castle رو دانلود کنه .. میخواد بخوابه .. میخواد بره خرید .. میخواد کیک درست کنه .. دیوونه شده .. میخواد کیک درست کنه!
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شاید تیتر روزنامه هم شد ..

جلوی غریبه اشک ریختن، چیزی نبود که اتتظارشو داشته باشم .. نه واقعا نبود .. پیش خودم گفتم حالا یه چیزی میگم، اون هم سوال نمیپرسه رد میشه میره دیگه .. ولی آدمها انگار از توو چشمامون میخونن .. "ازش نپرس ولی اگه بپرسی" رو توو چشم راستم نوشته بود و "یه ذره سبکتر میشه" رو توو چشم چپم .  "چون دوست داشت به یکی بگه" رو هیچ جا ننوشته بودن .. چون من فقط دوتا چشم دارم ولی اگه رودربایستی نداشتم، این حرفو بالا میاوردم .. 

خوب شد که یه سری چیزا رو سرم میشه نه؟ وگرنه الان زمین پر بود از حرفهای من .. یه وقت میدیدی توو بیست و سی میگن "سیل حرفهای دختری که آنها را بالا آورد، باعث خرابی شهرهای اطراف شد" .. مراقب باشید .. تا این حد خطرناک ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

فردای شبی که یک دقیقه بیشتر بود ..

دیشب نمیدونم آسمون چِش بود .. گلوش از بغض، درد گرفته بود ولی ساکت بود .. عین وقتایی که چشمات سرخ میشه و اشکات نمیاد، صورتش بنفش و سفید بود و نَمِش درنمیومد .. اما امروز هوا مثل عیده .. ولی یکم دلگیرتر .. زمستون هم اومد .. آدم یاد انشاهای دوره راهنمایی میفته ..

امروز انگار کلمه هایی که از دهن میاد بیرون، جامد میشه .. سین کلمه سلامِ اول صبحتُ میبینی .. دوباره فکر میکنی که زمان چقدر مزخرفه .. چقدر از بعد چهارم بدت میاد .. که همین یک دقیقه پیش، معنیِ گذشته میده .. همین یک ثانیه پیش معنی گذشته میده ..

یجوری خودمُ با زمستون عجین میدونم که اگه بذاریم زیر آفتاب،ذوب میشم .. ولی چه فایده؟ آسمون که بغضش نمیترکه .. ولی حق داره .. بین این همه آدم .. خودِ من بین سه نفر هم بغضمُ نمیشکنم چه برسه به این همه آدم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان