467اُمین

خدایش، شکم‌اش بود .. {سین} سلام را نگفته بودی ، می‌پرسید چیزی برای خوردن داری یا نه؟! .. در خانواده‌شان جهشی رخ نداده بود ولی به جاروبرقی می‌ماند ک همه چیز را درون خود می‌کشید .. مرضِ قند گرفت، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد .. سکته کرد .. 

خدایش، شکم‌اش بود .. شکم شاید لفظ مناسبی برای برآمدگی جسم زن نباشد ک طفلی مدام ب آن لگد می‌زند .. دستش ب کمرش گیر و برایش شعر می‌خواند، لالایی میگفت، می‌خندید و گاهی رازی را در گوشش زمزمه می‌کرد و گاهی از مرد خانه، شکایت! .. خیلی وقت است ک خدایش شکم‌اش نیست و بیرون از محوطه‌ای ب اسم خانه مامان‌بزرگ‌ها زندگی می‌کند و خدایش حالا بزرگ شده  و خدای خدایش، شکم‌اش شده .. 

خدایش، شکم‌اش بود .. شکم ک نه .. دلش بود .. همانی ک می‌شکند .. همانی ک در آن فرش اصل تبریز را پهن کرد و { اوی زندگی‌اش } را نشاند بالای اتاق .. قربان صدقه‌اش میرفت در همان دل‌ای ک مادر { بی صاحب‌مانده } خطابش می‌کرد .. وحالا خدایش شکم‌اش نیست .. فرش را لوله کرده و ایستاده گوشه اتاق قرار داده .. چادر نماز مادر روی سرش و کنج اتاق کز کرده و بیرون نمی‌آید .. ب { او } ـیی فکر می‌کند ک خدایش شکم‌اش بود ..

خدایش، شکم‌اش بود .. و شاید زندگی‌اش، شکم‌اش .. ک پهن شده بود روی خاک و فقط دستانش توانِ بلند کردنِ عکسِ خونی را داشتند و دوباره پایین افتادنش .. خدایش، کودکِ پنج ساله ی درون عکس بود ک دوست داشت شبیه پدر شود و مادر بعد از تنها شدن، از او قول گرفت ک مثلِ پدر، هیچوقت ترکش نکند ..

خدایشان، شکم‌شان بود .. 

سفره دلش را پهن کرد .. همه چیز بود .. اعیانی و دل‌پذیر .. مرض قند داشت ولی سیرِ دل خورد / به گوشه‌ای خیره بود، اجازه اش را سخت از مسئولین خانه سالمندان گرفته بودند / لب ب غذا نمی‌زد و چادر سفید را روی سرش کشیده بود / با چشمانی نیمه باز خیره بود ب عکس سه در چهارِ پسرک و دختری تمام اینها را دید .. همه رفتند از خیالش، سفره دلش را جمع کرد .. گنجشک‌های روی سیم خاردارِ دلش را پر داد .. و خدایش، شکم‌اش نبود .. رنگِ زردِ ناشی از روغن زیادِ عذا را نداشت .. رنگِ صورتیِ لباس بچه نبود .. و حتی رنگِ آبیِ کالسکه بچه هم هیچ شباهتی ب خدایش نداشت .. او مثلِ ذاتِ خیلی‌ها، تیره نبود .. رنگِ خاک قرمزِ خون را نداشت ..

خدایش، بی‌رنگ شد از زمانیکه گفتند خدا همه جا هست .. خدایش بی‌رنگ شد و همه جا ماند .. لابلای موهایش .. شاید کنار تختش نشسته و دستش را نوازش می‌کند .. و شاید هم پا ب پایش اشک می‌ریزد و نمی‌بینی‌اش چون .. بی‌رنگ است .. و همه جا هم .. مثلِ کنجِ دلش .. همیشه ..


پ.ن: توی لیست شرکت کنندگانِ مسابقه نیستم ولی دوست داشتم بنویسم .. شاید جذاب نبود حرفهام ولی از دل اومد دیگه :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

466اُمین

کاش ماکزیمومِ نمودارِ رشد غم‌هایم، همین دیروز باشد .. یا دو روز پیش .. یا چند هفته قبل .. یا سالی ک گذشت .. کاش پشت سر گذاشته باشم‌اش ..


پ.ن: معنای "من مانده‌ام تنهای تنها" را نمی‌دانست ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

465اُمین

مرد باید صورتش عطرِ گشنیزهایی را داشته باشد ک خانومش ظهر آنرا خورد کرده ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

464اُمین

کاش دوست داشتنِ من هم، مثل سربازی برایت واجب بود ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

463اُمین

مثلِ وای فایِ در دسترسِ دیوار به دیوار ..

بیخِ گوشمان نشسته‌ای و رمز داری !


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

462اُمین

لَو کانوا یَعلَمُ چقدر دوستش دارم ..


پ.ن: 

معنی:کاش می‌دانست چقدر دوستش داشتم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

461اُمین

مانند مابقیِ زنان بود .. کدبانو .. سر سفره‌اش ک می‌نشستی، انگشتان دست و غذای روبریت را از هم تشخیص نمی‌دادی از بس معرکه بود .. مانند مابقیِ زنان بود .. تا کودکانش کوچک بودند، نگران زمین خوردن و فرارشان از درسِ نچسبِ ریاضی .. و زمانی ک بزرگ شدند، ترسش شده بود آینده دو حسن‌یوسف‌اش ک هر روز با گلدانِ سفید پلاستیکی آبشان می‌داد و خاکشان را زود ب زود عوض می‌کرد .. روی گلبرگهایشان دست می‌کشید و دور از چشم‌شان بغض می‌کرد .. مانند مابقیِ زنان بود .. یک معلمِ بی‌نظیر، سر کلاسش که می‌نشستی از جذبه‌اش نفست بند می‌آمد حتی تویی که حسن‌یوسف‌اش بودی! .. بچه ها عاشقش بودند و هستند و هنوز نامِ عزیزش از دهان کوچک و زیبایشان نمی‌افتد .. مانند مابقیِ زنان بود .. دستانِ کوچک کودکش را می‌گرفت و او را به خواب دعوت می‌کرد و وقتِ رفتنِ برقها، پشتِ اُپِن برایشان آهنگ‌های هایده را اجرا می‌کرد .. "تو ای ساغرِ هستی .." .. مانند مابقیِ زنان بود .. اخم داشت .. لبخند داشت .. گریه و خنده هم داشت .. بغض که می‌کرد، خدا دستانش را از لابلای ابرها پایین می‌آورد و روی موهای رنگ شده اش می‌کشید ک تارهای سفید بین‌شان نشان از مظلومیتش داشت .. اشک ک میریخت، خدای کعبه دستمال ابریشمی اش را از جیب پالتوی خوش دوخت‌اش در می‌آورد و روی چشمانِ همیشه نگران‌اش می‌کشید .. هنگامی که ناراحتش می‌کردی، یک گلدان گل خوشحالش می‌کرد .. شوخی‌هایش نمک داشت و سرزنش هایش، ابهت .. شاید عشقِ به گلها را ااز او به ارث گرفته‌ایم .. مانند مابقیِ زنان بود و هست و می‌ماند .. اسمش مادر است .. ملقب به شمعدانی .. ای مادرِ‌گل‌ها، مرا ببخش ک کاری از دستم برنمی‌آْید و خیلی دوستت دارم ..


پ.ن: تو بیش کنی کم را .. از دل ببری غم را ..




+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

460اُمین

ابهتت را با پیشبند آشپزخانه از بین نمی بردی .. مردانه لباست خیس و کفی میشد .. از کارها و حرفهای من حرص نمی خوردی .. ناجوانمردانه قرصهای اعصابت عوض میشد .. وقت قهرها پیش چشمم تو نمی مردی .. هر روز صبح بالشت خیسم هی عوض میشد .. مرد خوبی بودی و هستی.. نمی دانم .. بعد رفتنت هر روز یک زن منهدم میشد ..

پ.ن: یه تلخیه بی پایان رو به تولد دوباره ست .. شکر رو سرریز کن کافه من ..

پ.ن2: میان رفتن و برگشتم اختیار تو را بود
تو نامُرادیِ من اختیار کردی و رفتی ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

459اُمین

ناتا تو هم وقتی عصبانی هستی رُژِ جیغ می‌زنی؟


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

457اُمین

نمی‌فهمی چکار کردم ک او را نگهش دارم ..

من این مردِ اخمو را خیــلی دوستش دارم !


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان