حس میکنم واقعا توی تنهایی میمیرم.
در فرصتِ از دست دادنِ لحظهها زندگی میکنیم. کاش زندگی آنقدر که جدیاش گرفتم، جدی نباشد.
دوباره آن لکه سیاه آمد. تنها راهی که میتوانم با آن کنار بیایم بغل کردنِ مامان است. باید پوستم، پوستش را لمس کند. گرمای وجودش را. که بدانم .. که بفهمم .. که حالیام شود مامان اینجاست. پنج سانتیمتر فاصله. لکه بزرگتر میشود. فاصله را به صفر میرسانم و سرم را روی سینهاش می گذارم. به تمام وقتهایی فکر میکنم که شادتر بودم. که انقدر خون به جگرش نمیکردم. همیشه میگوید بچگیهایم خیلی خوب بوده. آرام. خندان. بدون گریه. باور کن مامان .. من هم آرزو میکنم یک ساله بودم. یا هر سنی که موردعلاقه توست. فقط در حدی باشد که همچنان فهمی از دنیا و آدمها نداشته باشم چون قلبم درد میکند. چون هنوز نمی توانم بزرگ شوم. ماه دیگر بیست و چهار سالم میشود و همچنان گیرِ خاطراتِ خوبِ چندین سال پیشم مامان. من نمیتوانم در حال زندگی کنم مامان. حسِ خوبِ زندگیام فقط در گذشته است. در امتحانهای دبیرستان که میخواندم و بیست میشدم. یا اصلا هجده یا هفده. مامان الان هر چه برای این زندگی سگی میخوانم، بیست و هجده و هفده نمیشوم. مامان من سردرگمم. وضعیت به حدی بد شده که آغوشت هم آرامم نمیکند. نمیدانم باید چند ساعت بغلت کنم. یا چقدر با صدایت آرامم کنی. قلبم هنوز درد میکند مامان.
بوی لنت ماشیناش درآمده بود. گفتم "وای خدا سرم". محکمتر گاز داد.
سرچ کرد "شکایت از پدر به دلیلِ .. " .. دلیلی که بشود سرچ کرد، نداشت. سرچ کرد شکایت از پدر.
"میزنه؟" نه.
"نفقه نمیده؟" گاهی.
"قتل کرده؟" نه.
همین.
اعتماد به نفس و عزت نفس و افسردگی و اضطراب و شخصیت وسواسی و ADHDام زل زده اند به دیوار و میگویند "همین؟".
خاطرات بچگی، فریادها، دعواها، قهرها، ناخن جویدن ها، افسردگی در هفت سالگی، گریههای بیامان و "تروخدا بسه" گفتنها، مادری کردن برای بقیه از سن کم و "از بچگی بیشتر از سنت میفهمیدی" یکصدا گفتند "همین."
"میزنه؟" نه.
"نفقه نمیده؟" گاهی.
"قتل کرده؟" نه.
همین.
اعتماد به نفس و عزت نفس و افسردگی و اضطراب و شخصیت وسواسی و ADHDام زل زده اند به دیوار و میگویند "همین؟".
خاطرات بچگی، فریادها، دعواها، قهرها، ناخن جویدن ها، افسردگی در هفت سالگی، گریههای بیامان و "تروخدا بسه" گفتنها، مادری کردن برای بقیه از سن کم و "از بچگی بیشتر از سنت میفهمیدی" یکصدا گفتند "همین."
با گریه و صدای گرفته به خواهرش گفت "فکر کنم بابا یه چندوقتیه دوستمون نداره".
صدا از آن طرف خط آمد که "تازه فهمیدی؟"
صدا از آن طرف خط آمد که "تازه فهمیدی؟"
" -آقا این چلومرغ چرا رنگ نداره اصلا؟
گارسون با ملاقهای پر سمتش آمد. خونِ اسب را روی برنج خالی کرد و گفت :《این هم از رنگش》"
از خواب پریدم.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com