به من نگو دوستت دارم که باورم نمیشه .. نگو فقط تو رو دارم که باورم نمیشه

اون قضیه چی شد؟ هیچی. بعدش شروع کردم به داریوش گوش دادن.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خاکی و تو را مُشک خُتَن دانستم / خاری و تو را گل و سَمَن دانستم

به خودم گفتم "آفرین پیشرفت کردیم. گریه‌مون نگرفت." و انگار قضیه رو کم کردن باشه، یه گرمی‌ای تو چشمهای سردم پیچید. من حرف دلم رو نزدم. دل سردیم از رفتارت رو نشون ندادم چون ته دلم امید داشتم دوستم داشته باشی. می‌ترسیدم اگر نشون بدم، سرد بشی ولی نمی‌دونستم که هیچ چیز نمی‌تونه جلوی احساسات یه آدم رو بگیره. مثل مال من. که دو رو بازی کردنت، دل سردم نکرد. حتی اگه دل سردم کرد هم باعث نشد خودم رو دور کنم. چون این وسط حس من واقعی بود. ولی چیزی که بیشتر از هر چیزی این روزها بهم فشار میاره اینه که، من اولش ازت بدم میومد! به چشمم نمیومدی اصلا. وقتی میدیدمت با خودم می‌گفتم "اه این پسره باز". خنده داره. تو هم که خوش خنده‌ای. می‌دونم می‌خندیدی اگه می‌شنیدی حرفهای من رو.
میگن دنیا انقدر از یک نقطه بهت ضربه میزنه که دیگه ضعفی از خودت نشون ندی توی اون موضوع. من دوست دارم دوست داشتن رو رها کنم. توش هیچی واسم نبوده. من درس زندگی رو فهمیدم. عشق برای من نیست. 
دردا که من آنم که تو‌ می‌دانستی
افسوس تو آن نه‌ای که من می‌دانستم
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تحت کنترل بودن، شرطه

یکی از نشونه‌های بلوغ که توی روحم داره شکل می‌گیره به این شکله که: وقتی احساساتت از ظرف روحت داره لبریز میشه، همون کاری که تک تک سلولهات فریاد میزنن انجام بده رو انجام نده. وقتی دوپامین کم شد، مثل سگ پشیمون میشی.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

زودتر سحر شه کاش.

امشب، شبِ تصمیم‌های اشتباهه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تا سحر بیدارم سر به زانو دارم برنخزید از من های و هویی

میدونی امروز چی شد؟ مامانم اینکه تو دوستم نداری رو زد توی صورتم. میدونی .. خودم می‌دونستم ولی اینکه مامانم بهم بگه خودم رو جمع کنم و بهم یادآوری کنه که تو کاری واسه ی من نکردی .. یجور دیگه‌ای به آدم ضربه میزنه. یجوری میخوره تو ذوقت که انگار زدن تو گوش‌ت‌. حس می کنم امروز نقطه عطف بزرگی توی رابطه‌ی یک طرفه‌ی من با توئه. اون شعله‌ای که وسط قلبم می‌سوخت .. کوچیکتر شد. اون حس خوب توی ذهنم که برای خودم داستان می‌ساختم، کمتر شد. نشستم روی نیمکت آهنی. هوا سرده. بادش سوز داره. ولی حاضر نیستم برگردم خونه. چون اگه برگردم باز یادم میاد چی شنیدم. بااینکه هنوزم یادمه صدای مامان رو ولی، انگار اگه برگردم یعنی قبول کردم حرفهاش رو. مامان یه حرف قشنگی زد بهم. گفت همیشه که تو نباید تلاش کنی، تو دخترِ این رابطه‌ای .. یه سری چیزها گردنِ مرده. یادم افتاد به اون چندباری که با بهونه بهت پیام دادم و وقتی قهر بودیم من شروع کردم به گله کردن و درست کردنِ چیزی که بین‌مون داشت خراب میشد و اون حسِ بدی که سعی در انکارش داشتم، از فرق سر تا نوک پام رو گرفت تو خودش. حالا هم دارم آهنگی که برام فرستادی رو گوش میدم و یه چیزی داره خودش رو روی آسفالتِ سایه گرفته ی زیر پام می کشه بالا تا بره توی سرم .. نگاهش می کنم و می بینم فکرِ "بسه دیگه" خودش رو از گوشه‌ی پلکم میکنه تو و میخزه لای مغزم‌. باشه. قبول. تموم شد. ولی حس می‌کنم یه چیزی از وجودم کم شد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حس خوبی نیست.

صدای گریه‌ یه خانم پیچیده توی راهروی بین دو بخش.

احتمال زیاد مریضش زیر کد دووم نیاورده ..

این باعث شد یکم فکر کنم.

به حسی که آدم توی این لحظه‌ها بهش دست میده.

ندیدن کسی تا آخر عمرت چه حسی داره؟

اینکه وقتی چیزی پیش میاد، برای ثانیه‌ای فراموش کنی اون آدم دیگه نیست و پیش خودت بگی "از فلانی میتونم بپرسم".

اینکه دیگه نتونی صداش رو بشنوی و دیگه بعنوان تکیه گاهت نمی تونی روش حساب کنی.

جاش همیشه دور سفره ی مهمونی ها خالیه و براش بشقاب نمی‌ذاری.

هر چند سال یه بار، یکی از بین‌مون کم میشه و اون‌هایی که توی مهمونی ، جای دور سفره نشستن میرفتن توی آشپزخونه، اون موقع دیگه جا براشون هست.

چجوری زندگی منتقل میشه.

چجوری آدم چنگ میندازه که خودش رو نگه داره.

چقدر آدم میتونه سازگار باشه.

سوگ چقدر از پا میندازه آدم رو.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من از کمند تو اول چو وحش برمیدم / کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

من برای گفتگوهایی که اتفاق نیفتاده بین‌مان هم، موضوع پیدا کرده ام
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان