صدای گریه یه خانم پیچیده توی راهروی بین دو بخش.
احتمال زیاد مریضش زیر کد دووم نیاورده ..
این باعث شد یکم فکر کنم.
به حسی که آدم توی این لحظهها بهش دست میده.
ندیدن کسی تا آخر عمرت چه حسی داره؟
اینکه وقتی چیزی پیش میاد، برای ثانیهای فراموش کنی اون آدم دیگه نیست و پیش خودت بگی "از فلانی میتونم بپرسم".
اینکه دیگه نتونی صداش رو بشنوی و دیگه بعنوان تکیه گاهت نمی تونی روش حساب کنی.
جاش همیشه دور سفره ی مهمونی ها خالیه و براش بشقاب نمیذاری.
هر چند سال یه بار، یکی از بینمون کم میشه و اونهایی که توی مهمونی ، جای دور سفره نشستن میرفتن توی آشپزخونه، اون موقع دیگه جا براشون هست.
چجوری زندگی منتقل میشه.
چجوری آدم چنگ میندازه که خودش رو نگه داره.
چقدر آدم میتونه سازگار باشه.
سوگ چقدر از پا میندازه آدم رو.