یک درخواست از تو دارم ..
یک روز عصر ، بارانی بودن یا نبودنش مهم نیست
اینک غروب آفتاب، شاعرانه باشد یا نباشد مهم نیست
اینکه ماشینت چه مدلی باشد هم مهم نیست
فقط یک روز عصر ، سوار ماشینت شو با یک باک پر از بنزین .. برو !
برو به یک جای دور
و وقتی حس کردی پاهایت دیگر حسی ندارد که روی پدال گاز فشار بیاورد
و یا چشمانت از فرط خستگی دیگر باز نمی ماند
بایست و یک چادر بزن
و تمام شب را فکر کن .. به خودت .. به حرفهایت .. به اعمالت .. به من !
در حالیکه دراز کشیده ای و دست ات را حائل پیشانی ات کرده ای به من فکر کن
در حالیکه نگاهت پشه ای را تا سقف چادر دنبال می کند به من فکر کن
همین که بدانم شبی، کسی که همیشه اسمش در ذهنم نقش بسته ، تمام شب را بمن فکر می کرده
در جایی دور ، در چادر ، در حالیکه دستش را روی پیشانی اش گذاشته و اخم می کند که چرا پشه انقدر سماجت به خرج می دهد
برایم کافی است
تمام شب را فکر کن و صبح برگرد
برگرد و مثل تمام روزهای قبل به من بی اعتنا باش و مرا نادیده بگیر و وانمود کن مهم نیستم ..
و من فقط دلم خوش است ، شبی به من فکر کرده ای
توی چادر و در حالیکه دستت ...