ــ عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه !
پدرم بهم اینو گفت و رفت! پدرش بهش اینو گفت و رفت . من موندم توی اتاقی که شبها هق هق ام رو خفه می کرد و اون موند توی اتاقی که هیچوقت شکستن بغضش رو ندید .. نشستم روی تخت و لبهامو محکم روی هم فشار دادن و تنم با به یاد آوردن صدای کوبیده شدنِ در توسط بابا لرزید. لبهامو بهم فشار دادم که نگم، که داد نزنم، که هوار نکشم " خـُب دوسش دارم ! " .. که اگه بگم، اگه هوار بکشم، اگه داد بزنم همه رو سرم آوار میشن که " اونا وصله تنِ ما نیستن! " .. یادمه اون روز نشستم جلوی پای مامانی و با گریه گفتم "مگه میخواید لباس بدوزید که حرف از وصله میزنید؟ ما که پلو و گوشتمون بیشتره به کجا رسیدیم؟" .. ولی اون هیچی نگفت. زل زدم به گیس های نرم و سفیدش و یاد اون حرفش افتادم که میگفت " ما این موهارو توی آسیاب سفید نکردیم" . همیشه از خودم می پرسم پس چی شد که موهاش سفید شد؟ یعنی اون هم مثل من "جناب خان" اش وصله ی تنش نبود؟ .. یعنی پدرش سرش داد زد و گفت عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه؟! .. درسته! نون و آب نمیشه ولی نون و زهرمار که میشه! نون و بغض .. نون و اشک که میشه! .. اگه بابا بزاره ، نون و لبخند که میشه .. اگه مامانی بگه موهاش چرا سفید شده ، نون و خنده که میشه! .. اصلا بابا به کلمه ی سه حرفی عشق حساسیت داره! .. باید مثل خودش حرف زد .. باید گفت " از جدیت و اخم هاش خوشم میاد .." باید گفت جناب خانِ من خوبه .. عزیزه .. محبوبه! .. پدرم هیچ وقت با لفظ عشق آشنانبوده .. هیچ وقت به روی خودش نیاورد که مردها چقدر نیاز دارن که کسی بهشون تکیه کنه، کسی صبحها براشون سرشیر و عسل آماده کنه و غروبها چراغ خونه اش روشن باشه .. لبهامو بهم فشردم که داد نزنم، که هواز نکشم، که نگم :"خب از اخم اش خوشم میاد!