امشب.. یک شب معمولی نبود!.. از آن شبهایی نبود ک با چیپس و ماست فیلم ببینی و شب را با فکر ب جناب خان ب صبح برسانی..
از آن شبهایی نبود ک ساعت دوازده دستشویی بروی ک نکند وسط شب از خواب بیدارت کند و امانت را ببرد! ..
از آن شبهایی نبود ک با خیال راحت سرت را بگذاری روی بالش و ب آینده ات فکر کنی و گاهی گوش بدهی ب جر و بحث تمام نشدنی طبقه پایینی ها ..
امشب ساعت حدود یازده بود ک رفتیم برای احیا .. جوشن کبیر را خواندیم و هنوز صدای بغض دار آن زنی ک ب لاستیک پژو تکیه داده بود توی گوشم است ...
" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .. " و حتی بین خواندن سوره عنکبوت دوست داشتم کله ی آن پسربجه را ک مثلا می خواست پایش را روی زیر انداز عزیز تر از جان من نگذارد و از روی سرم می پرید از جا بکنم..! ..
و دلم سوخت عین سوسیس بندری هایی ک دخترکناری ام یکهو هوس کرد و ب خواهرش گفت! دلم سوخت برای آن زن ک تکیه داد ب ماشین تکیه داد و از ته دل اشک ریخت .. ک چند دقیقه بعدش مردی آمد ک ب گمانم جناب خان اش بود ولی خیلی جدی تر! جناب خان من اگر مرا در حال گریه ببیند با من مهربانی می کند! دستی ب سرم میکشد و بغض اش را فرو می دهد! البته گمان کنم! .. خلاصه جناب خان اش ب دستش یک بطری آب داد و رفت .. و بعد از یک مدت سرم ک بالا اوردم یکی از زیراندازهای عزیزتر از جانم را ک خاله حان ب او قرض داده بود گذاشته بود کنار ساک و رفته بود .. بی سر صدا! آخ ک اصلا این بی سر و صدا رفتن ها خوب نیست! آدم حس می کند ک آن شخصی ک بی صدا رفته اصلا وجود نداشته! خیالی بوده ک رفتنش معلوم نشده و تازه وقتی کسی میگوید "زنه رو دیدی؟ بیچاره.." تازه میفهمی حقیقی بوده ..
ب قول شیطون فامیل راستکیه راستکی.. پشت سرم یک زن و شوهر نشسته بودند ک فقط یکبار از زن شنیدم ک با لحن پر حرصی میگفت "بِرارِش هم .." آخه عزیزه من! شب احیا تو با ب قول خودت "برار" مردم چکار داری؟..
و دیگر زنی را یادم می آید ک بعد از کلی اشک ریختن نشست ب پفک چی توز خوردن! .. چنان ملچ و ملوچی می کرد ک رویم سیاه! دل من را هم آب کرد! ..
خب همه اینها یک طرف .. قرآن ب سرگرفتنش یک طرف! وقتی ک قرآن را روی صورتم گذاشتم و شروع کردم "یا علیُ یاعلیُ یاعلیُ ..." اشکهایی بود ک از دو تیله ی مشکیه غمگینم فرو می ریخت و تمایل شدید فشار دادن صورتم ب صفحه قرآن و حل شدن اش در آن در من بیداد می کرد! .. اشکها آرام بود تا رسیدیم ب جایی ک مرد با گریه خواند "ده مرتبه بگو! یاحسینُ یاحسینُ یاحسین ..." .. هق هق ام شدت گرفت ..
در آن لحظه جلوی چشمم همه آمدند! .. مامان .. بابا.. خواهر..شیطون فامیل.. مامانی دایی ها .. حتی .. حتی جناب خان! .. برای تو هم دعا کردم! .. ببین جناب خان! شب احیا وسط تکرار دعاها در حالیکه قرآن روی سرم بود و خدا رو ب قرآنش قسم می دادم برایت دعا کردم .. خاله جان بعد از اینکه دستش رو پایین آورد و الهی آمین گفت و بعدش صلوات سریع گفت جمع کن بریم..
اشکهایم را پاک کردم و سریع بند کتونی های مشکیم را بدون اینکه پروانه ای گره بزنم فرستادم توی کفشم و دِ برو! .. سوار آژانس شدیم و من مردمی رو دیدم ک بیشترشان یک جناب خان ای داشتن ک هنوز یواشکی یواش پیشونی خیالشو میبوسن و میفرستنش توی قلبشون و از ته دل برایش دعا می کردند، نه از روی هوس! نه از روی عادت، بر اثر نیرویی که موقع شنیدنش دخترها رنگ به رنگ و پسرها نیش شان تا بناگوش باز می شود .. یا بیشترشان یک بانو داشتند ک با فکر ب آن اخمشان را باز کنند ..
جناب خان! فکر می کنم من جزو دخترایی بودم ک امشب از ته دل برای جناب خان اش دعا کرد! خوب بخوابی! ساعت چهار و نیمه! .. فردا کلی کار داری ..
+ شب بیست و سوم .. خونه مامانی :)
پ.ن: این عکس رو از توی ماشین گرفتم موقع برگشت به خونه از احیا .. ساعت 3 بود .. شلوغ!!