امروز از ته دلم احساس حقارت کردم! وقتی که با لباس گشادِ خاکستری ام که خرسِ سبزِ عزیزم روی آن جاخوش کرده رفتم داخل آشپزخانه و در حالیکه موهایم دورم پخش بود و بیشتر شبیه غارنشین ها بودم! نزدیک سماور شدم و با بغض نگاهش کردم! .. اولش زیاد محلم نگذاشت! .. رویش را برگداند و با دارچین هایی که کنارش داخل ظرف نشسته بودند خوش و بِش کرد .. بعد که دید نمی روم با قندانِ تپل حرف زد و وقتی دید راستی راستی حالم خوش نیست قبول کرد کمی مواد به من بدهد! .. مثل این آدمهای توزیع کننده مواد ک خیلی چهره هاشان خطرناک است و ته دلت می ریزد اول کمی نگاهم کرد و بعد با تحقیر گفت "باز چی شده؟!" .. لحنش مثل کسانی ک چای های اصیل تولید میکنند نبود! لات حرف میزد! .. سرم را بالا نگرفتم و در همان حال ک با گوشه های بلوزم بازی می کردم گفتم "یه لیوان چای!" .. برایم یک لیوان ریخت و جلویم گذاشت .. سریع برش داشتم و مثل ندیده ها با اشتیاق به وجودم سپردمش .. سماور همچنان نگاهم می کرد که گفت "باز تحویلت نگرفت؟" .. و من فکر کردم ک چرا باید تو! ، جناب خان انقدر مهم باشی ک در صورت نبودنت، اهمیت ندادنت، اخم کردنت انقدر حالم بد شود ک به چای خوردن روی بیاورم؟! .. چای ای ک قبل از تو مونس دردهایم بود و بعد ک تو آمدی، تمام شد! .. حالا نیستی و رفته ای و اهمیتی نمی دهی .. و باز سر و کارم به این سماورِ لات افتاده! .. باید به مادر بگویم چای اش را عوض کند! خیلی بد حرف می زند!! .. حتی با یک دختری ک با موهای ژولیده اش شبیه غارنشین های تنهاست.
fatemeh 0098
۰۳ مرداد ۹۴ , ۱۲:۰۰
سلام همه نوشته هاتو خوندم خیلی زیبا بودن خوش به حالت که میتونی بنویسی
راستی باتبادل لینک موافقم اگه موافق بودی خبرم کن

۰۳ مرداد ۹۴ , ۱۲:۰۰
سلام همه نوشته هاتو خوندم خیلی زیبا بودن خوش به حالت که میتونی بنویسی
راستی باتبادل لینک موافقم اگه موافق بودی خبرم کن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com