بعضی وقتها زور میزنی ک خوابت ببرد .. پیش خودت میگویی "گور بابای کلاس!" و پتو را روی سرت می کشی تا روی خورشید خانوم را کم کنی! گرمت می شود و پاهایت را محکم به پتو میزنی تا کمی کنار برود و حداقل نوک انگشتان پایت بیرون از پتو باشد و یک نفس راحت می کشی و تخیل می کنی .. توی فکرت با جناب خان می روی خرید و برایت لاک می خرد ک با آن لباس صورتی تور توریِ ست کنی! حتی یکبار سرِ حساب کردن پول غذا دعوایتان می شود و با همان جذبه می گوید "وقتی با من میای بیردن از این خبرا نیست" .. و تو آرام، در حالیکه کیلو کیلو ک سهل است! تُن تُن قند توی دلت آب می شود دستت را بر می داری و اجازه میدهی حساب کند .. آنقدر فکر می کنی ک خوابت می برد و با صدای گوشی خانه از خواب می پری .. ساعت دو ظهر است .. بلند می شوی و نگاهی به گوشی همراهت می اندازی ک حتی پرنده مجازی هم در آن صفحه مشکی پر نمی زند! می خواهی از اتاق بیرون بروی ک نگاهت می خورد ب لباس صورتی تور توری ک پشت در آویزان کردی و یادت می افتد جناب خان دیگر نیست .. فکرهایت چرند بود و در حالیکه می روی تا قرص های اعصابت را بخوری زیر لب می گویی "باید زودتر بیدار میشدم!"
پ.ن: سرعت لعنتی تر از اینترنت شده! دوباره چه خبر است!؟