تو مطمئنی ک آن روز، آن گلهای لعنتی جنسشان از پیاز نبود؟ اصلا تو مطئنی ک آنها گل بودند؟! .. چون وقتی ک به دستم دادی و بوییدمشان اشکم راه گرفت .. نه بخاطر اینکه باید می رفتی .. نه بخاطر اینکه من خوب بودم و عالی و ایده آل هر مرد! و تو باید می رفتی چون دیگر تحمل نداشتی .. نه بخاطر نگاه غمزده دخترهایی ک احتمالا درکم می کردند .. نه بخاطر حالِ آن کافیمن ای ک دیگر ما را روی صندلی های گوشه کافه اش نمی دید .. به خاطر اینکه می دانم آنها گل نبودند و پیاز بودند .. من تقریبا مطمئنم! ..
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com