گلهای مرموز

تو مطمئنی ک آن روز، آن گلهای لعنتی جنسشان از پیاز نبود؟ اصلا تو مطئنی ک آنها گل بودند؟! .. چون وقتی ک به دستم دادی و بوییدمشان اشکم راه گرفت .. نه بخاطر اینکه باید می رفتی .. نه بخاطر اینکه من خوب بودم و عالی و ایده آل هر مرد! و تو باید می رفتی چون دیگر تحمل نداشتی .. نه بخاطر نگاه غمزده دخترهایی ک احتمالا درکم می کردند .. نه بخاطر حالِ آن کافی‌من ای ک دیگر ما را روی صندلی های گوشه کافه اش نمی دید .. به خاطر اینکه می دانم آنها گل نبودند و پیاز بودند .. من تقریبا مطمئنم! .. 



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
فاطمه .ح
۱۱ مرداد ۹۴ , ۲۰:۱۹
خیلی خیلی خیلی خیلی (و...) قشنگ بود :)

پاسخ :

ممنون لطف داری :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان