روزهایی ک بابا نیست خیلی بده ..
روزهایی ک بابا نیست خیلی بده .. روزهایی ک از شب قبلش میگه ناهار برام بزار .. میدونم ک فردا موقع ناهار هیچکی حوصله نداره حتی غذا درست کنه .. من نمیدونم مگه اون همه آدم اونجا نیست؟ پس وجودش برای چی لازمه؟؟ ..
دیشب هم گفت واسه امروز غذا میخواد ببره و البته بخاطر مشکل کوچیکی ک داره نمیتونه غذای بیرون رو بخوره .. برای همین دوتا سیب زمینی رنده کردن با پیاز و تخم مرغ و یکم ادویه .. ادویه هاش نمیدونم چی بود! هرچی دستم اومد ریختم توش و واقعا عطر خوبی داشت! یه لحظه ادویه کبابی اومد تو دستم ک فکر کردم "دیگه خیلی ضایع است تو کوکو سیب زمینی، ادویه کبابی بریزی :|" .. برای همین با بی میلی گذاشتم سرجاش و درحالیکه هنوز فکر میکردم "با اون ادویه خوش مزه تر نمیشد؟!" روغن رو گذاشتم ک داغ بشه ..
و نمیدونید وقتی کوکوها طلایی رنگ بشه و بدون اینکه تیکه تیکه بشه عین جیگر زلخیا چه حس خوبیه! :) .. انقدر ذوق کرده بودم ک میخواستم چندتا دیگه هم رنده کنم برای ناهار خودمون :| ولی خب بالش عزیزم داشت منو صدا میکرد و میگفت "با تو همیشه بی تو هرگز :|" ..
خلاصه ک خواب بر من غلبه کرد و قبلش رفتم توی راهرو .. همیشه قبل از اینکه وارد راهرو بشم حدود یک متر خودمو خم میکنم تا دستم ب پریز برق برسه و یه وقت نکنه وقتی راهرو تاریکه من برم :| دیشب یادم رفت و همینجوری رفتم تو راهرو :| بعد ک یادم اومد چیکار کردم سریع برگشتم داخل و دوباره در رو باز کردم و صحنه مضحک یک پا در هوا و دستی ک داشت از مفصل در می اومد و رسیدم نوک انگشت اشاره ب پریز و روشن شدن و بیرون ریختن تموم دندونها :) .. گاهی خودت هم میتونی ب خودت بخندی و من همیشه اینطوریم :) ..