غش کردن راحت نیست .. جالب هم نیست! اینکه دستت را در هوا بچرخانی تا تکیه گاهی پیدا کنی و به آن بند شوی ، تجربه تازه ای است .. اینکه حالت بهم بخورد و چشمهایت در حال بسته شدن باشد و یکی اسمت را صدا بزند ، ترا در هوا بگیرد ، جالب است .. حتی اینکه روی تخت سفید دراز بکشی و مدام یکی از تو بپرسد "چی شد؟ حالت خوبه؟" ، باحال است .. ولی عاملی که باعث این شد که چشم هایم با بقیه "بای بای" کند و زانوهایم سست شود .. نه جالب است .. نه باحال و نه تجربه ای خوب .. همیشه می گفتند که بعضی چیزهارا تجربه نکنی، بهتراست! و من قبول نمی کردم .. حالا باید بزنم توی دهان کودک درونم که حسرت یک غش کردنِ درست و حسابی را داشت! .. و به عامل ای برسم که باعث تمام اینها شد .. کنار تختش بروم .. دستش را بگیرم .. زیرلب بگویم "صدامو می شنوی؟"
پ.ن: حالم از حال ام بهم می خورد .. آینده .. کجایی عزیزم؟! حالمان را نگیری!
