آن روز را یادت می آید؟ پشت سرت راه می رفتم و نگاهم به گلها بود .. با چشم التماسشان می کردم تا کاری کنند .. بلند شوند .. ریشه هایشان را از خاک بکنند و برگهای یکدگیر را بگیرند .. و بیایند سد راه شوند .. وقتی اخم کردی، شانه شان را بالا دهند و تا وقتی که برنگشتی و باهم راه نرفته ایم، کنار نروند .. ولی می دانی؟ من آدم خوش شناسی نیستم! گلهایم فقط حرص خوردن بلدند و بَس .. آنقدر ناراحت شدند که صورتشان بنفش شد .. بی محلی هایت یه حسن داشت! از آن روز گلهای حسن یوسف ام بیشتر شدند! با رگه های بیشتری از رنگ بنفش .. زیباست! نه؟!
پ.ن: گلهای عزیز تر از جانِ من جان :)
پ.ن2: عکس هایی که متعلق به من جان است رو کپی نکنید :)