من بلد نیستم مُخ ات را بزانم خوبِ من! من بلد نیستم از چنگ دخترهای دیگر نجاتت بدهم و به تو که سرخ شده و نمی دانم چرا!! بگویم یک نفس راحت بکشی و بگذاری عاشق بودن را نشانت دهم .. خانوم بودن را .. محجوب بودن را .. من اصلا نمی توانم که مخت را بزنم! حیف نیست؟ این مغز عزیز که این همه فرمان خوش به تو می دهد که هِی بیشتر اخم کنی و مثل مغول ها همه دنیایم را ویران کنی و جشن بگیری؟ که به تو فرمان می دهد کِی بخندی تا همه وجودم شود گوش و دستم توی هوا بخشکد و به دختر کناری ام بگویم "خندید؟!" .. مغز عزیزت حیف نیست؟ من که دلم نمی آید مخت را بزنم .. حتی اگر .. نداشته باشمت .. به من یاد داده اند محجوب باشم .. خانوم باشم .. حقم را بگیرم ولی نه به زورِ کتک! تو حق من هستی یا نه؟ ولی از بچگی یادم داده اند .. دخترها کتک کاری نمی کنند!
پ.ن: من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلافه میشوم از بی خیالیت
ترسیده ام از این همه محبوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت ...
با من شبیه خواهر خود حرف می زنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی