دیروز بود که گفتم "نمی آیم؟" که گفتم "خداحافظ"؟ .. نه! به گمانم چندماه پیش بود .. مگر می شود ، یک روز با وجود حسن یوسف که موهایت را شانه می کند و شمعدونی که یکی از ساقه هایش را روی زانویم گذاشته و عقب و جلو می شود و کاکتوس تپل پر تیغ ک قلقلکم می دهد، انقدر دیر سپری شود؟ امکان ندارد! قرار بود بیشتر کنار شمعدانی و حسن یوسف بمانم ولی کاکتوس تپلم بهانه گرفت .. هِی گوشه مانتوی بند آبی رنگ را گرفت و کشید .. مثل بچه ها شده بود .. هرچقدر اخم کردم و گفتم "کاکتوس! زشته دختر! یکی میبینه" افاقه نکرد! آخر هم .. برگشتم .. کاکتوس بی حوصله شده بود .. کاکتوس بی قرار شده بود .. کاکتوس دلش گرفته بود .. کاکتوس .. گریه می کرد .. دلم کباب شد و برگشتم .. یک روز شد؟ امکان ندارد!
پ.ن: مرسی از دوستانی ک برایم دعا می کنند و آرزوی موفقیت کردند .. مرسی از کاکتوس جان ک دیگر اشک نریخت و با تعریف هایش، گفتن حقیقت ها، چشم و گوشم را باز کرد و صد البته .. بی اعتماد !
پ.ن2: پرسیده بودید کجا رفتم و کجا خواهم رفت.. میروم کنار حسن یوسف و شمعدونی و کاکتوس را هم میبرم .. از این واضح تر؟!