ــ تابستان خود را چگونه گذراندید؟
+ به راحتی :|
پ.ن: فعلا از فاز عاشقانه بیرون بیاییم :)
پ.ن2: فعل جمع را بکار برده ام، فکر نکنید درباره دو نفر می گویم!! از ابتدایی که گفتم "خانوم ما بگیم؟" .. عادتم شد که وقتی می خواهم روزمرگی هایم را بگویم و ادبی (نه به آن معنا) باشد .. از فعل جمع استفاده می کنم :)
پ.ن3: جانِ وبلاگهاتون :| این عددهایی رو که وقتی میخوای نظر بدی باید وارد کنی رو، بردارید :| وقتی مثلا می نویسم 9 .. یک لیست بلند بالا زیر کادرش باز میشه از عددهایی که قبلش وارد کردم :|
بعد از دادن آخرین امتحان، شیهه کشان از زور خوشحالی داخل خانه می شویم و حس می کنیم بزرگ شده ایم .. مقنعه را یک طرف پرت کرده و مانتو را طرف دیگر و جلوی کولر لم می دهیم و به تابستان فکر می کنیم و نیشمان شُل می شود .. توی ذهنمان، تصویری از تابستانی شاخ، درجه یک، بی نظیر، مستقل، با دیوانه بازی و چِل بازی ثبت می کنیم و به خودمان امر می کنیم که فردا صبح، ساعت هفت از خواب بیدار شده .. ابتدا پیاده روی کنیم .. سپس مثل مادیان، به سمت کلاس ورزش بتازانیم .. پس از ثبت نام کردن .. درحالیکه حس می کنیم یک آدم خوش تیپ و جیگر هستیم با دستگاه ها کار کرده و وسط هایش وقتی دیدیم کسی حوالش نیست ، فیگور گرفته و به خودمان نگاه می کنیم و چنان ذوقی می کنیم که مویرگ لثه های مان هم معلوم می شود از بس نیش مان باز مانده :|
فکر می کنیم بعد از باشگاه، بیاییم خانه .. یا دوش آب گرم بگیریم .. ناهار کم بخوریم .. بخوابیم و با طراوت برویم کلاس زبان و هزار تا کلاس دیگر که باعث می شود بگویی شاخی!!
ولی روز اول .. ساعت یازده از خواب بلند شده و درحالیکه تلوتلو می خوریم و جادوگر شهر اُز برایمان خم می شود (که اصلا به ترسناکی ما نمیرسد) داخل توالت رفته و با هزار زور و تهدید که نمی روم و از فردا .. بالاخره با شنیدن اینکه اینترنت را قطع می کنند .. یکهو صاف نشسته و می پرسیم "لباسام کو؟" .. از باشگاه که بر می گردیم با همان حالت روی تخت می افتیم و ساعت شش ناهارمان را می خوریم و وقتی حوصله مان سر رفت حمام میرویم :|
و در روزهای دیگر به امور مربوط به مگسها رسیدگی کرده و یهکو می بینیم .. تابستان آمد .. رفت .. هیچ گهی نخورده ایم (شرمنده) و شاخ نشده ایم .. و ب همان نیمچه شاخی ک قبلا بودیم رضایت می دهیم و می رویم سراغ مهر ماه ک بوی متعفنِ درس میدهد :|
پ.ن: یک نکته .. هیچوقت از برنامه هایتان ب مادرهایتان نگویید :| فکر می کننند واقعا ب آن عمل می کنید و کلی ذوقتان را می کنند و هِی کیفور می شوید و آخر تابستان سرکوفت دختر فلانی را ب شما می زنند و آخر به "هیچ خری ترو نمی گیره" ختم می شود :|
پ.ن2: و هیچوقت از استعدادهایتان در آشپزی و خانه داری به مادرهایتان نگویید که ولتان نمی کند :| با یک "دخترم خانوم شده" خرمان کرده و تا شب داخل آشپزخانه حبسمان می کنند و وقتی اعتراض کنی با گفتن "قدیم ها اینطوری نبود که .." دهانمان را بسته و با یک شوت داخل اتاقمان می اندازنمان ..
پ.ن3: از وقتی نوشتن را شروع کرده ام، مادرم هر مناسبتی ک می رسد، می گوید جمله بگویم تا اس ام اس کند برای دوست هایش و کم نیاورد :| البته همیشه اینطور نیست و از حق نگذریم .. خیلی در این راه کمکم کرد .. همینکه جلویم را نگرفت .. نگفت برای که می نویسی؟ و .. یک دنیا ارزش دارد