وقت ناهار، مادرم پیش خودش فکر می کند که آیا ادویه ها را جابجا ریخته یا نه و حواسش جمع است که کسی به سیب زمینی سرخ کرده ها دست نزند .. پدرم خیره به تلویزیون است و توی دلش فحش می دهد و لعنت می کند باعث و بانی این جنگ هارا .. و سعی می کند بی آنکه نگاهی به آشپزخانه بی اندازد، غذای ظهر را تشخیص دهد .. خواهرم چسبیده به دیوار اتاقمان که مبادا لحظه ای گوشی اش از شارژر خارج شود و من .. درحالیکه ظرف ها را آب می کشم .. به تو فکر می کنم .. بابا داخل آشپزخانه شد و با خنده گفت "دیدی گفتم فسنجون داریم!" و کسی لبخند نزد .. ولی من خندیدم و به او آفرین گفتم .. خورش روی برنجم می ریزم و به تو فکر می کنم .. لابلای برنج های دانه بلند گم شده ای!
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com