مرده خورش فسنجونی :)

وقت ناهار، مادرم پیش خودش فکر می کند که آیا ادویه ها را جابجا ریخته یا نه و حواسش جمع است که کسی به سیب زمینی سرخ کرده ها دست نزند .. پدرم خیره به تلویزیون است و توی دلش فحش می دهد و لعنت می کند باعث و بانی این جنگ هارا .. و سعی می کند بی آنکه نگاهی به آشپزخانه بی اندازد، غذای ظهر را تشخیص دهد .. خواهرم چسبیده به دیوار اتاقمان که مبادا لحظه ای گوشی اش از شارژر خارج شود و من .. درحالیکه ظرف ها را آب می کشم .. به تو فکر می کنم .. بابا داخل آشپزخانه شد و با خنده گفت "دیدی گفتم فسنجون داریم!" و کسی لبخند نزد .. ولی من خندیدم و به او آفرین گفتم .. خورش روی برنجم می ریزم و به تو فکر می کنم .. لابلای برنج های دانه بلند گم شده ای!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
بابا شاه
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۵:۳۵
من اینجام
:دی

پاسخ :

:|
فاطمه .ح
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۶:۳۶
ماهم. فسنجون داشتیم :|

پاسخ :

جدا؟ :))
m. moradi
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۶:۳۸
سلام
جالب مینویسین

پاسخ :

ممنونم
Ali Salavati
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۷:۴۳
امیدوارم خورش فسنجون بدون او بهت چسبیده باشه...نوش جونت!!!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان