یکم .. متفاوت

تا حالا از این پستها نگذاشته بودم! یک سری حرف خودمونی .. در ادامه مطلب .. به دور از هرگونه چاخان کردن :)




مثل فیلمهای شاخِ سینما .. تصویر اول: کلی کتاب روی میز کامپیوتر که یکی اش هم خونده نشده!! البته درسیه!! .. مودمی که زندگی است!! باندهایی که عشقند!! سی دی هایی که بیشترشان متعلق به مامی است ، به هیچ دردش نمی خورد و تاکید دارد که دورشان نیندازیم .. جعبه عینکی که برای عهد دقیانوش است و از دایی جان کِش رفته ایم و از هزار سال پیش تصمیم داریم که به چشم بزنیم :| .. کیف پولی که تنها موجودی اشت هواست :| .. تصویر دوم .. آرنجی که روی میز قرار گرفته و صورتی که تا نصفه توی دست پنهان شده و بیشتر شبیه هیولاست تا دختر .. از بسکه قیافه اش کش آمده :| و دستی که روی موس تکان  می خورد و لمس شده :| ..

در همین حالت اسفناک بودم و از بس به مانتیور خیره شوده بودم که نفس کشیدن را فراموش کرده بیدم :| که صدای مردی را شنیدم :| "مریم؟؟؟ مریم؟ هوی! مریم؟" .. و یهکو تبدیل شدمی به یک هاپو :| و هر چه به دهانمان آمد نثارش کردیم :| "آخه این چه وضع صدا کردنه؟ هوی تو کلات بی تربیت .. آدم یه خانوم باوقارو اینطوری صدا میکنه؟" :|

و خلاصه ک مواظب باشید جایی کسی را اینطوری صدا نکنید تا آدمهای روشن فکر و گُلی مثل من، عمه هایتان را آباد نکنند!

دیروز که در حال رفتن به کلاس بودیم .. "شاخ گرفتگی" رخ داده بود .. شاخ گرفتگی حالتی است که حسِ شاخی طرف بر حسِ بیخود بودنش غلبه کرده و احساساتش را قهوه ای رنگ کرده و دیگر هیچکس را آدم حساب نمی کند :| .. و جالب اینجاست که در بعضی مواقع .. بقیه نیز اورا آدم حساب نمی کنند :| .. خلاصه حس می کردم شاخِ شاخ های عالم شده ام و رفتم داخل کلاس .. اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه وسط صحبتهای استاد عزیزمان که جوان است .. خوش تیپ است .. قدبلند است. .. چهارشانه است و متاهل است :))) گوشی به صدا در آمد .. حالا در طول این عمر نکبت بار این دوست من، یکبار هم گوشی اش زنگ نخورده بود .. ولی حالا کل فامیل یادشان آمده بود ک "عـــــــــه! تو هم بودی تو فامیل ناقلا؟!" .. 

در وسطهای کلاس ،بنده یک عدد چوب شور را داخل لیوان یکبار مصرف( که تا آخر عمر در کیف می ماند) انداختیم و آبش به طرز چندش آوری تغییر رنگ داد :| تبدیل شد به زرد :| چنان حالمان بد گردید :| چنااان حالمان بد گردید که نزدیک بود با صدای بلند بگوییم "اَیـــــــــیییی .. چندششش" .. ولی خب از آنجایی ک خانوم بودیم و باوقار .. فقط ناخنهای خنجری مان را در دست های دوستتمان فشردیم که جیغ خفه اش هوا رفت .. دیگر باید به این کولی بازی ها عادت می کرده سوسول :|

بعد از کلاس، دوباره حس شاخ زدگی داشتیم .. شاخ زدگی به حسی می گویند که وقتی آدم مدتی حس می کند شاخ نیست ولی دوباره میفهمد که هست، به آدم دست می دهد .. :))

و در راه برگشت پسرهای شاخ ملک را آدم حساب نکرده و پوزخند در می کردیم ..

چند روز پیش .. یکبار آمدیم مثل آدم بزرگ ها ،وسط روز بخوابیم :| و بگوییم که شاخ گشته ایم :| .. یک بالش از پسردایی کوچکمان کِش رفتیم که مورد علاقه اش بود و اگر می دید زیر سرت گذاشته ای در هر حالتی که می بودی، از زیر سرت می کشید :| .. و پتوی نرم و گلبافتی که مخصوص خودم بود :)) .. کنار مبل .. در جایی که محل مناسبی برای گذاشتن گوشی و در امان ماندن از دویدن های شتری پسردایی بود، به خواب رفتیم .. که از شانس قهوه ای رنگمان .. پسردایی مهر و الفتش نسبت بما زیاد شد و امر کرد که باید بالای سر ما با تبلت بی صاحاب مانده اش بازی کند :| چون برای اولین بار بود که نسبت به ما و وجودمان ابراز محبت می کرد، خر شده و گذاشتیم ک بازی کند ..

در ابتدا، صدای ماشین بود .. بعد ویراژ دادن .. و سپس صدای گوش خراش پسردایی ک سعی می کرد ادای ماشینهای شاخ را در بیاورد :| .. و انگار یکهو ، ماشین را با اسب اشتباه گرفته و صدای اسب در آورد :| در حالیکه فرش را از زور خنده گاز می زدیم، به او تشر رفتیم و خوابیدیم .. داشتیم خواب می دیدیم که یکی پتوی نرم را از سرمان کنار کشید و با صدای بلند گفت "خوابی؟" .. و بنده دوست داشتم موهای نسبتا کوتاهِ حالت دارِ خرمایی اش را بگیرم .. جلوی صورتم بیاورم .. و  درحالیکه از گوشهایم بخار بیرون میزند با آرامشِ تمام بگویم "بنظرت من بیدارم؟" .. 

ولی دیگر بیدار شده بودیم و فاز شاخ بودن هم پریده بود و موهایمان مثل آنگولایی ها شده و همگی گریختند!! .. و بعد، یک لیوان داغ نسکافه که فقط آب جوش را روی پودرش ریختم و به حرف مامانی که میگفت "نصف قاشق چایی خوری بیشتر نریزی" گوش نکرده و دوتا قاشقِ پـــُــر داخل لیوانِ خانوادگی مان(!!) ریخته و شاد و خرم و بشکن زنان دو عدد بیسکوئیت ب صورت قاچاقی برداشته و درحالیکه  نمی دانستم بسکوئیت ها را کجا قایم کنم که کسی نفهمد داخل پذیرایی رفتم و در دنج ترین نقطه، پایین بلوزم را باز کردم و با نیش باز بیسکوئیت ها را در آوردم و سعی کردم حس کنم شاخم و اول نسکافه را رفتم بالا :| .. مزه زهرمار که میداد هیچ! مزه تلخ هم میداد .. زهرمار = تمامی مزه هایی که ادب حکم می کند نگوییم :| .. و یاد گرفتم .. قبل از شاخ بودن، مراحل آن و طرز درست کردن نسکافه را بیاموزم ..


باشد که رستگار شوید


پ.ن: حواستان به آهنگ پیشواز گوشی تان باشد :| این روزها همه دچار بیماری "خود معشوق پنداری" گشته اند .. شما چطور؟ :|

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
parisa shojaei
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۹:۳۷
خیلی خوب بود.
به وب منم سر بزنید.

پاسخ :

:)
خانومی ...
۰۸ شهریور ۹۴ , ۱۹:۴۵
من فقط خود خوشگل پنداری دارم ^-^
وقتی یکی از خواب بیدارم میکنه دلم میخواد پتو رو توی حلقش فرو کنم :|

پاسخ :

:)

چ باحال :)

+ :| .. دوست دارم دار بزنم طرفو :|
شهریار صامت
۰۸ شهریور ۹۴ , ۲۰:۰۲
خیلی وقتا تو یه لحضه فکر میکنیم الان صورت خیلی جالبه تو خیابون یا هرجا. ی این لبخنم خیلی به دل طرف مقابل میشینه و جذبش میکنه..
وقتی میریم جلوی آینه می فهمی که این طور نیست..
میگم اصلا آینه چیز بی خودیه..
خیلی وقتا هم به قول دوستمون که یهو یه نفر از خواب بیدارت میکنه که بقیشو گفتن..

پاسخ :

آره .. آدم بعضی وقتها تصوری ک از خودش داره با اونی ک آینه نشون میده فرق داره
آدم ارغوانی
۰۸ شهریور ۹۴ , ۲۳:۳۶
اون قسمت در بعضی مواقع اطرافیان او را آدم حساب نمیکنند باید بگی "اکثر مواقع"!
که البته این اکثر مواقع همون 99.9999 درصد مواقع هست! :|

پاسخ :

:)))

خواستم به خودم دلداری بدم :|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان