دِلا
۱۴ شهریور ۹۴ , ۱۷:۴۰
میان تاریکی ترا صدا کردم .. سکوت بود و نسیم که پرده را می برد .. در آسمان ملول ستاره ای می سوخت .. ستاره ای می رفت ستاره ای می مرد .. ترا صدا کردم ترا صدا کردم .. تمام هستی من چو یک پیاله ی شیر .. میان دستم بود نگاه آبی ماه .. به شیشه ها می خورد ترانه ای غمناک .. چو دود بر می خاست ز شهر زنجیره ها .. چون دود می لغزید به روی پنجره ها .. تمام شب آنجا میان سینه ی من ..کسی ز نومیدی نفس نفس می زد .. کسی به پا می خاست کسی ترا می خاست .. دو دست سرد او را دوباره پس می زد .. تمام شب آنجا ز شاخه های سیاه .. غمی فرو می ریخت کسی ز خود می ماند .. کسی ترا می خواند هوا چو آواری .. به روی او می ریخت درخت کوچک من .. به باد عاشق بود .. به باد بی سامان .. کجاست خانه ی باد؟ کجاست خانه ی باد؟
"فروغ فرخزاد"
پاسخ :
زیبا ..
Ali Salavati
۱۵ شهریور ۹۴ , ۱۰:۱۳
ترس از تنهایی در وجود همه هست...حتی کسی که علی الظاهر تنها زندگی میکنه و از زندگیش راضیه...شاید یه علتش این باشه که خدا میخواد دنبال علت این ترس باشیم...من که خیلی وقته بهش فکر میکنم!!!
پاسخ :
تنهایی خوب نیست .. حس می کنم دور از همه خوشی ها هستم و همه چیزو از توی یه حباب می بینم و بقیه برام دست تکون میدن ..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .