حسن یوسف بس کن ..

15 خط نوشتن و رفتن به گذشته ای که سه روز پیش بوده و ناگهان .. رفتن برق ها! .. بعد از نیم ساعت نشستن پشت کامپیوتر و با اخم و احتیاط .. تایپ کردن .. سه روز پیش بود .. صدای مادرم را می شنیدم که با گوشی اش حرف میزد .. دوست داشتم بخوابم .. نفهمم .. نشنوم .. برای همین دستهایم را روی گوشهایم قرار دادم .. چنددقیقه بعدش بلند شدم و مادر رفته بود .. با اکراه خانه را تمیز کردم و تبلت پسردایی را برداشتم و با خود عهد کردم که اگر داد و قال راه انداخت ، جوابش را بدهم و کمی از عصبانیتم کم کند ولی .. هیچ اعتراضی نکرد!! .. بعد از چهل دقیقه برگشتن مادر و خواهرم و منی که با سماجت به صفحه روشن مقابلم خیره شده بودم .. و عاقبت برای تعویض کیفم با مادر بیرون رفتن .. وقتی از تاکسی پیاده شدم .. بخاطر حواس پرتی .. گیج بازی .. و هر عامل دیگه ای که برایم مهم نبود، کیفی را که می خواستم عوض کنم را با خود نبرده بودم .. و عاقبت رفتن داخل پاساژی که پر بود از مردم بد و خوب و طبیعتا تعداد بدشان بیشتر بود .. با اخم بالا رفتن از پله ها و رسیدن ب طبقه دوم و برگشتن تمام سرها به طرف شما و لزومی ندارد که بگویم همه شان مرد بودند .. دارد؟! .. داخل اولین مغازه رفتیم و کتونی های مزخرفش را نگاه کردیم و در دومین مغازه، کتونی را انتخاب کردم ک تصادفا با کیف و ساعتم ست بود درحالیکه اصلا ب این موضوع توجه نمی کردم و با گفتنش به مادر .. خندید و امیدوار شد ک "هنوز این چیزها برای دخترش مهم است" .. بیرون آمدن و رفتن به خانه و قبلش دیدن دعوای دو جوان و پوزخند زدن و فکر کردن ب اینکه "برایشان تفریح شده!!" .. و گذشتن از آدمهایی که نمی فهمند ترا .. و فقط اگر از تیپ و ظاهر لعنتی ات خوششان بیاید بیشتر نگاهت می کنند و لبخندهای چندش آوری می زنند که دوست داری فحش های عالم را به جانشان بکشی .. اگر هم از تیپ معمولی ات خوششان نیامد، سری تکان می دهند و می روند سراغ دیگری .. و بعد از ظهر، رفتن با دوست صمیمی ام به کیف فروشی و عوض کردن کیف .. و متعجب بودن بخاطر اینکه دوست صمیمی ام ب حساب می آمد ولی حتی یکی از درد دل هایم را نشنیده بود .. یا بهتر است بگویم .. نگفته بودم .. دنیای مان فرق داشت .. او به فکر ست کردن دستبند و عکس گرفتن با مونوپاد و قیافه ای که از نظر خودش محشر است!! و من به فکر گذراندن زندگی و پیدا کردن آرامش و اطرافیان را تینیجر خطاب کردن و پوزخند زدن .. و رسیدن به خانه و باز کردن در  و خیره شدن به راه پله ای که روزی با شوق از آن پایین آمدم و سعی می کردم قیافه ام عادی باشد و موقع باز کردن در .. چهره ام خنثی باشد با یک لبخند بی تفاوت! .. از پله ها بالا رفتن و برداشتن کلید از زیر فرش که فکر می کردیم هیچکس جایش را نمی فهمد!! و داخل شدن و روشن کردن کولر . .خفه کردن خود با نوشتن و منتشر کردن مطالب و آخره سر .. اندوه بی پایان و دکلمه های آقای آذر .. و سه روز بعد .. با ترس از خواب بیدار شدن که ناشی از خواب لعنتی دیشبش بوده .. خوابی که سراسرش پر بوده از طنش .. استرس .. اندوه .. و نکته جالب داستان این بود ک .. توی خوابم .. غش کردم! .. و دیدن هزارباره ی آدمی درون خوابم که به او فکر نمی کنم ولی .. پایه ثابت خوابهایم بود .. کلافه شدن از شخصیتهای درون خواب و پاشیدن آب به صورت و خیره شدن به چهره ام درون آینه توالت .. نشستن پای نت و نوشتن از سه روز پیش که کمی خالی کنی خودت را .. و ناگهان .. برق ها برود .. خسته از چهره های اطرافم .. خسته از بلاتکلیفی و جمله هایی که مدام توی ذهنم چرخ می خورند .. خسته از آدمهای آشغال اطراف ک فکر می کنند کشته مرده شان هستم و با یک بی اهمیتی شان، دلم می لرزد و نمی دانند که برایم .. هیچ اند! .. خسته از دیدن حماقت اطرافیانم و اینکه کاری از دستم ساخته نیست .. خسته از تنها بودن .. خسته از بیتهای تکراری .. خسته از دکمه های چسبیده به کیبورد و حالت تهوعی ناشی از خواندن رمانی درپیت که برایت جای تعجب دارد که چگونه مجوز چاپ گرفته!! .. کلافه از آدمهایی که سعی دارند آدم حسابی بودن کاذبشان را با بکار بردن الفاظ قلمبه سلمبه نشان دهند و بگویند "من خیلی حالیمه" .. و ناراحت از .. آینده ای که نمی فهمم اش .. و خسته از دختری با موهای مشکی که چشمهای درشت سیاهش را دوخته به برگ ای از یک رمان درپیت و نمی داند کدام خری این نوشته را باور می کند؟! .. و پوزخند می زند به جمله های فوق ادبی و محترمانه مردی که به زن نفرت انگیزش می گوید .. خسته ام از دستت سین بانو .. بس کن .. جانه حسن یوسف و شمعدونی بس کن .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
نیلوفر قاسمی
۱۶ شهریور ۹۴ , ۱۲:۵۲
من خَرم و نوشته های رمانت و باور میکنم و دوست دارم!

پاسخ :

دور از جونت نیلو! این چه حرفیه؟ .. ممنونم ازت :-*
خانومی مهربون
۱۶ شهریور ۹۴ , ۱۴:۰۶
نفس بکش 
چشمام خسته شد
ولی قشنگ نوشتی

پاسخ :

:)
ممنونم :)
نارین ...
۱۶ شهریور ۹۴ , ۱۵:۴۶
قشنگ بود
بـیــا بــه روزم

پاسخ :

:)
🎧hidden love🎶🎵
۱۷ شهریور ۹۴ , ۲۲:۴۱
قشنگ بود

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان