لعنت به آدمهای بیشعوری ک، می دانند شوخی شان خرکی ست و همچنان ادامه می دهند ... لعنت به آدمهایی که می دانند خنده پر از تمسخرشان تا بیکران آدم را می سوزاند و باز می خندند .. لعنت به آدمهایی که می روند ، می آیند می گویند دوستت داریم .. و هیچ غلط دیگری نمی کنند .. لعنت به آدمهایی ک بخاطر منافع خودشان ، خرت می کنند و گوشهایت را مخملی .. لعنت ب آدمهای عوضی ای ک هرچه می خواهی محترمانه حرف بزنی، آن دهان کثیفشان را باز می کنند و عین زهرمار، حرفهایشان را نثارت می کنند .. لعنت به آدمهایی ک همه رازهای دلت را فاش می کنند .. لعنت به آدمهایی ک وسط جمع ضایعت می کنند .. لعنت به .. نمی دانم!! .. چرا انقدر حرف بزنیم؟! مخلص کلام .. خوب نیستم .. دلم گرفته است مثل همین آسمانی ک تکلیفش با خودش معلوم نیست و یک لحظه آن چنان آفتابی ست ک انگار خورشید در یک متری ات با تو بای بای می کند .. و یک لحظه ابری می شود انگار وسط پاییز ایستاده ایم و معشوقه دیوانه مان منتظر است با ما قدم بزند .. مثل همین آسمانی ک بغض کرده ولی بجای گریه، می غرد .. داد می زند .. جیغ می کشد و گیس ابرها را از جا می کند .. حالم معلوم نیست مثل همین آسمانی ک پر شده از ذرات معلق .. حسن یوسف غلط کرده ک بغض می کند .. شمعدونی بیجا کرده ک هوار می زند .. کاکتوس! ساکت! جیغ نزن بچه .. خوبم .. نگاه کن!! اشک تا گوشه چشمم آمده ولی نمی ریزد .. فقط حالم مثل مثل کلاغ مانده در راه قصه است .. نمی داند به آخر برسد یا با پنیری که تاریخ انقضایش گذشته.. جشن بگیرد و تمام!!
پ.ن: مرد تاوان اشتباهت باش .. آخرین اشتباه .. من بودم ..
پ.ن2: چقدر اشکها که هماره حسن یوسف با این آهنگ نریختیم ..
هوا آن سوی ِ چشمانم بارانیست سکوتم تحفه ی ِ رنجی
پنهانی ست
به شمع آغشته میماند خورشیدم فراز ِ تپه ای ماهی
پیدا نیست
صدایی از درون با من می گوید شروع ِ فصل ِ بیرحم ِ
تنهایی ست