یک سوال .. هرکس جواب خوبی بدهد .. راه حلی بدهد .. حرفی بزند که آتش درونم را خاموش کند .. کاری کند که انگار انگشت خیسی به شعله روی کبریت زده ای .. یک شکلات به او می دهیم .. از خودم بدم آمده .. اینکه هیچ کاری از دستم ساخته نیست .. اینکه در برابر حرف تند و تلخ بقیه، چیزی نمی گویم و مدام احترامشان را نگه می دارم .. اینکه نمی توانم سرشان داد بزنم که "نخند .. خنده ات آزارم میده لعنتی" .. اینکه در برابر یک بچه کوچک کم بیاورم و بغض کنم .. اینکه دلم بگیرد .. از اینکه تنهاییم .. سردرگمیم .. تلاش می کنیم که بخندیم و گاهی .. نمی شود .. به خداوندی خدا .. نمی شود .. انگار کسی پاورچین پاورچین می آید نزدیک افکار بد و یک سوزن کف دستش فرو می کند .. افکارم سر جایشان نشسته بودند! آرام بودند! چه می کنی لعنتی؟ .. نمی گذاری بخندیم؟ .. امروز صبح .. از موهایم کلافه شدم .. این یعنی عمق فاجعه .. چه کنم؟ ..
پ.ن: یه لحظه لرزیدن دل .. به خاطر خطای دید .. مرده شور ات رو ببرن خطای دید ..
پ.ن2: سلامی بعد از سه روز ..
بعد از مدتها با کلی ذوق و شوق فال حافظ گرفتن:
بشارت باد بر شما اخبار خوشی که به زودی به دستتان خواهد رسید. او که مدتها منتظرش بودید باز خواهد گشت و به یمن بازگشت او کارهایتان سامان می یابد. آنان که پیمان های خود را با شما شکستند، به جزای اعمال خود خواهند رسید و زندگی همراه با آرامش و شادی نصیب شما خواهد شد.
پ.ن: کی بر می گرده؟ هیچکس نیست کِ .. بیخیال شو جناب حافظ