نشسته بودم توی اتوبوس .. در باز شد و هزار نفر وارد شدند .. سفت تر به صندلی چسبیدم که انگار قرار بود یکی بلندم کند! .. کسی کنارم نشست .. از همان اول، بوی عطرش مستام کرد .. گفتم "از اون خرپولاست!" .. ک .. شروع کرد به گریه کردن .. با تعجب نگاهش کردم .. شاکی شد و گفت "چیه؟ مگه خوشگلا گریه نمی کنن؟" .. سرم را برگرداندم و باقی مسیر را به این فکر کردم ، من که گریه می کردم .. خوشگل بودم؟ .. نبودم؟!
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com