عادتهایم را میدانست .. ک حتما باید شبهای جمعه از خانه بیرون بزنم و غرق شوم در شلوغیِ خیابانهایی ک هر روز کسی آنها را میپیماید ک شاید بشود مردِ زندگیام! .. حل شوم در آکواریومِ زیبای مغازهای ک روبروی بستنی فروشیست و خیره شوم به ماهیهایی ک حتی اسمشان را نمیدانم و به یکیشان میگویم خالخالی! .. ک دست تکان دهم برای گربه چاقِ خماری ک نشسته روی کاپوتِ ماشین پسر همسایهمان ک عجیب علاقه دارد فرض کند ک عاشقش هستم! .. ک شعر بخوانیم با انارهای دانشده ای ک یکدیگر را در ظرفِ فیروزهای رنگ در آغوش گرفتهاند .. ک باز هم حرص بخورم برای ماشینای ک همیشه روی رادیوست و سرسامآور! .. ک گوشیام را روشن کنم و آهنگ بگذارم درحالیکه حواسم است آن مجازهایش پخش شود .. عادتهایم را میدانست .. اینکه آسمان به زمین بیاید هم حاضر نمیشوم از ماشین پایین بیایم .. و منتظرش میماندم تا با یک بستنیِ قیفیِ طعمِ طالبی و توتفرنگی سوار ماشین شود و چشمغره رود به پسری ک به ماشینمان زل زده .. عادتهایم را میدانست و فهمید کلافهام ک بیرون نمیرویم .. ک فهمیده بود یکی از دلیلهایم ، بیرون رفتن است! .. ک وقتی پرسیدم ماشین دست کیست؟ وقتی جواب داد، خواستم اخم کنم ولی عضلات صورتم درهم نرفت! شاید خودشان میدانستند ک .. تمام شده بود! .. وقتی پرسیدم چرا ماشین دستشان است؟ .. در آستانه در ایستاد .. دستش را از دیوار رها کرد .. یک قدم به سمت بیرون اتاق برداشت و گفت "برای .. رفتن دکتر" .. و رفت .. و برای اولین بار درک کردم جملهای را ک خندهدار بود .. "گازش را گرفت و رفت" .. و دودش در چشمانم فرو رفت و .. اهمیتی برایم نداشت! باورم نمیشد! متاثر نشدم .. حتی ناراحت هم نشدم برای آن مردِ کوچکِ بزرگ! ک ممکن است اخمهایش درهم درود .. و تکیه دادم به صندلی سفید رنگ .. دستم را روی موس قرار دادم .. خیره شدم به مانیتور و به این فکر کردم ک چرا بیرون نمیرویم؟
پ.ن: عکس تلگرامم! .. خیلیهارو تحت تاثیر قرار داد :)