به قد و قوارهاش نمیخورد ریسمان باشد .. آن هم با آن لباسِ چهارخانهی قرمز - آبی اش! .. به چهرهاش نمیآمد ک از رشته های در هم طنیده تشکیل شده باشد و ساعت دوازده شب تبدیل بشود به ریسمان! .. از خاک بود و قربانِ خاکهامان بروم ک پر شده از کِرم! .. کِرم داشت و باز به او نمیآمد ک ریسمان باشد آنهم از نوع سیاهُ سفیدش! .. تا بحال مار ندیده بودم .. تا بحال گزیده نشده بودم و به قیافه مردان اطرافم نمیخورد ک مار باشند! .. دست داشتند .. پا داشتند و روی زمین هم نمیخزیدند .. به چشمهایش نمیآمد ک طناب باشد .. ک خالی از احساس باشد ک بخواهد کِرم بریزد - هر چند ک طبیعی بود و جزو وجودش! - .. وقتی با صدای بلند جملهاش را گفت .. پوزخندی زدم و فهمیدم ک .. ریسمانها، آدم میشوند یا آدمها ریسمان ک ازشان میترسیم؟
پ.ن: مثبت فکر کردم ک موضوع را فراتر از طنا و ریسمان نبردم و پتهشان را روی آب نریختم .. امان از آدمها .. امان ..
پ.ن2: درود به رویِ مجازیتان .. یک سوال! نوشتههایم روتین شده؟ اگر اینطور است، باز مدتی کم پیدا شوم تا خودم را پیدا کنم ..