حسنیوسف گُُل داده .. نمیدانستم حسنیوسفها هم گُل میدهند .. گلهای بنفش - سفیدشان زیبا بود .. گلِ قاشقی بزرگ شده بود ومدرسه میرفت .. قد کشیده بود! حجماش آنقدر زیاد شده بود ک مات ماندم .. به رویِ سبزش خندیدم و گفتم "تُپُل شدی!" .. دختر بود .. از این حرف بدش آمد و .. مامانگل نبود ک بغلاش کند .. سراغ کاکتوس را گرفتند .. اشک در چشمانم حلقه بست .. آنرا گره زد و بالا رفت و رسید به مغزی ک پُر بود از دیالوگهای کاکتوس .. "تموم شد"اش در ذهنم مانده و باقیِ حرفهایش بینِ اصوات دیگر گُم شده .. بین صدای دوستم ک فریاد میزد "حواست با .." یا صدای سبزی فروشمان ک "تره و جعفـ .. " و حتی صدای پارسِ سگ هم بود .. بین تمام این همهمه ها صدایش را به یاد آوردم و بیرون کشیدمش .. "تموم شد" .. انگار وسط حمام نشسته بود و اینرا تکرار میکرد .. صدایش برمیگشت .. میرفت .. سری به خاطراتش میزد و دوباره برمیگشت! .. انگار وسطِ کوهها ایستاده بود و مدام تکرار میکرد "تمام شد .. شد .. شد" و از فرهادِ کوهشکن معذرتخواهی کردم و خواستم ک تبرش و یا هر چیز دیگری ک دستش بود را پایین بیندازد تا صدایش را بشنوم .. "شد .. شد .. شد .. شد .." .. گفته بودم! نگفته بودم؟! نگفته بودم بیخیال شو ؟.. نگفته بودم نگرانم؟ نگفته بودم ، بانو! بگذر!؟ نگفته بودم ؟ .. یادم نیست و هرچه فکر میکنم صدای دوستم میپیچد در سرم .. "حواست با من .." .. بود؟ حواسم بود؟ اوه! شد؟ تمام شد؟ .. فیلم ایرانی اش نکردم! زمزمه نکردم "دروغ میگی" و گوشی از بین انگشتان یخزده ام سُر نخورد! .. چرا همیشه یکی میآید ک باید برود؟ چرا همیشه، باید برود؟ چرا از اول یک دفترِ پانصد برگای را جلوی رویمان نمیگذارد و در آن ذکر نکرده ک "نمیمانم" .. ک "وابسته نشو" .. ک "رویا نباف" .. و بخواهد زیر آنرا امضا کنیم؟ .. چرا؟ .. با تکانهای گلِ بامبو به خودم آمدم .. سراغ کاکتوس را میگرفت .. چه گفت؟ تمام .. شد؟
پ.ن: قرار بود این متن متعلق به حسنیوسف باشد ولی سوق پیدا کرد ب سمتت بانو!
+
نوشتمش .. دیشب .. چراغها همه خاموش بودند .. قرار بود زیر قابلمه را خاموش کنم، نیمساعت بعدش .. نوشتمش .. این متن را نوشتمش و غذا سوخت ..
هیچوقت برایم متنی ننوشت .. خودش میگفت {سردم} .. قبول نداشتم .. میتوانست بااحساستر از هزار بانوی ایرانی باشد .. زیباتر از زیبای خفتهای باشد ک با {بوسه روی پیشانی} از خواب بپرد .. سیندرلای مدرنای باشد ک چاللپ اش کشته داده و هیچوقت کتونیاش را جا نگذاشت! میدانی؟ عادت داشت پروانهای گره شان بزند .. هیچوقت باز نمیشدند! چه برسد به جا گذاشتن .. کفش پاشنه بلند مشکیناش محشرش میکرد و دلت را میبرد .. ولی از وقتی ک آسانسور در دلِ ساختمانها جاسازی شد، کفشی جا نماند و لعنت ب این تکنولوژی ک معشوقههامان را ناپیدا میکند! .. خواهری داشت ک معمولی بود .. خواهرش همیشه با لبخند نگاهش میکرد و هر بار ، لبخندش یک رنگ داشت .. و شاید رنگِ موردعلاقه خواهرش، غم بود .. همیشه از خودش پرسیده بود ک چرا هیچوقت {خواسته نشده} ؟ .. ک چرا .. ک چرا .. آ .. آ .. آ .. آهــ .. در دلم گفته بودم ک کارِ شخص سوممان نامردی بود .. در دلم خیلی چیزها گفته بودم و فقط برایش نوشتم {خوبی؟} .. گفتم توپ است .. همان توپِ قلقلای .. ک سرخ بود از حرص و عصبانیت .. سفید بود از سرمایِ احساساتش و آبی آسمانی ک بارانیست .. راست گفتى توپ بود و به زمین دیگری شوت شد .. توپ بود و با آن امتیاز گرفتند .. امیتاز اینکه توانستد او را برای مدت کمی داشته باشند .. یا .. داشته باشد!؟ .. در چشمهایش ستاره روشن بود .. انگار خدا کلید برق آسمانِ شب چشمانش را روشن کرده بود و خیالش هم به سمت قبض برق نمیرفت .. این اواخر حتی، لوستر ها هم روشن بودند .. ک .. برق رفت .. گفتم .. میدانستم .. ولی هشدار ندادم ک .. مسئولها .. عجیب به برق حساسند .. برایش گریه کردم و برای خودش گریه کرد .. میگفت توگوشی خورده از دوستی ک موفورفورو بود و تکیهگاه .. توگوشی خورده بود وسطِ هقهق هایش تا بس کند .. تا هرچقدر هم سختی دیده، ساکت شود .. اینکه گذشت .. دوست دارم برایش تکیه گاه باشم .. فدای دلِ شکسته ات خاتون .. فدای گلویِ بغض دار ات مهربانو .. فدای پیچِ موهایت خانوم .. فدای تنهایی هایت مهربان .. آرام بخواب ک خواهر اینجاست .. و خوشحالم از دیدنِ عکس پروفایلت ک میخندیدی و با آن چاللپت کُشته میدادی! بخند .. همیشه ..
پ.ن: از آن دسته پستهاییست ک اگر هزار رای منفی هم بخورد، حذفش نمیکنم .. مگر خودش بخواهد ..