ماتیک قرمز را روی لبش کشید .. سرِ برقلب اش را چرخاند تا حسابی پُرمَلات شود! و کشید روی لبهای باریکش .. ریمل اش را باز کرد و کشید به روی مژههایی ک هنوز از گریهاش خیس بود .. رژ گونه گلبهی را به روی گونههای زردش کشید .. سایه زد به چشمانی ک بی فروغ بود .. عطر زد به گردنای ک بغض را پایین میفرستاد .. و دستهای یخزده از استرسش را به کنارههای دامن کوتاهش کشید .. یقهاش به اندازه کافی باز بود .. همه چیز مرتب است اگر مَردش دیر نیاید .. به سمت تلفن رفت .. دستش را دراز کرد .. باید زنگ میزد .. باید مطلعش میکرد .. نازی گفته بود باید پشت تلفن عشوه بریزی .. باید با ناز حرف بزنی .. نازی گفته بود و شهره پشت سرش زمزمه کرد که باید زن باشی تا نگهاش داری .. فیلسوف نباش! فمنیست نباش! گور پدرِ برابری میان دو جنیست .. زن باش تا بماند! .. و پشتبندش سلماز وراجی کرد و سر همه را برد .. حالا میخواست به گفته نازی عمل کند .. دستش میلرزید ک در خانه را زدند .. از جایش بلند شد و باز صدای خندههای پر عشوه همسایه بالاییشان آمد .. "زهرمار"ای نثار صدایی کرد ک از آن میترسید .. چون خوب بود .. نازک بود .. لطیف بود .. زن بود!! .. و مَردش هم که .. از چشمی بیرون را نگاه کرد .. شهره لبخند زد .. برایش عطر مخصوصش را آورده بود! از دستش قاپید و در را بست .. با بغض به سر و رویش ، به لاله گوشش عطر زد و منتظر نشست .. آخرشب شد .. زنگ در ب صدا در آمد .. شهره بود .. عطرش را میخواست ..
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com