سرم روی تشکِ نرمِ تخت بود و پایم را روی پتو تکان دادم .. زمزمههایش کنار گوشم بود .. چشمهایم را بستم .. باید میگفتم .. این همه حرف زده بود .. از اعماق ذهنش، با تمام وجودش برایم گفته بود و من صامت مانده بودم .. نمیفهمیدمش .. دست خودم نبود .. درکش نمیکردم .. مادرم گفت به این راه نرو .. مادرم گفت انتخاب نکن .. قبول نکردم .. دوستش داشتم .. وقتی از لوزالمعده حرف میزد، توی دلم قند آب میکردند کیلوکیلو! ترکش کنم؟! خیانت کنم و فقط به دیگری پناه ببرم؟! امکان نداشت .. هنوز هم زمزمههایش توی گوشم بود .. دستم را ب طرف موهایم بردم و کنار زدمشان .. لبخند زدم و صورتم را روی جلدِ سردش گذاشتم .. نمیفهمیدمش ولی دوستش داشتم .. مامان گفته بود .. گفته بود نرو تجربی :| .. زمزمهاش برایم قابل فهم شد .. "سلولهای یوکاریوتی .." .. حرفهایش را با دل و جان میگفت و قسمتِ میتوکندری را نمیفهمیدم .. هیچوقت ترکش نمیکردم .. من و ریاضی؟! .. نه! ترکت نمیکنم ..
پ.ن: سردرد + بیحوصلگی