چهارزانو نشستم و به دو زانویم نگاه کردم .. و به این فکر کردم ک چرا میگوییم "یک ساعت"؟ .. مثلا چرا وقتی "خانومِ نون" کمی دیر کرد، گفتم نیم ساعت است مرا معطل کرده؟ .. چرا وقتی "آقای واو" دیرتر رسید، گفتیم یک ساعت است ک ما را کاشته و رفته؟ .. یک ، کم است! .. نیم را ک دیگر نگو! .. تمام آن مدتی ک حرف میزدیم، شاید تمامش نیم ساعت باشد ولی .. انگار تو بگویی یک میلیون دقیقه! .. نیم ساعت کم است! .. ولی انگار صدساعتِ تمام آن دهانش را باز کرده بود با آن صدای سرشار از استرساش حرف میزد .. خودش حس نمیکند ها! هیچوقت درک نمیکند ک صدایش ، وجودت را پر از نگرانی میکند .. و تمام آن مدتی ک مثل هزار آدمِ عوضیِ دیگر، با چشمهای خندان به صورتِ خسته از زندگیمن نگاه میکرد ، انگار هزارساعت بود .. نه نیم ساعت! .. حتی وقتی ک داخل ماشین نشستم و "خانوم سین" استارت ماشین را زد .. انگار چند روز گذشته بود و باید نگرانِ امتحان میبودم .. انگار چند روز گذشته بود و گلها را آب نداده بودم .. چند هفته گذشته بود و مرغِ مینا غذا نداشت .. هزاران ماه گذشته بود و ماشین را نَشُسته بودیم .. وقتی برگشتم .. به صورتم آب زدم .. به آبای ک از شیر میآمد نگاه کردم و انگار چندسال گذشته بود و مامور آب، پاشنه در را کنده بود .. یک ساعت کم است برای آن چهل و دو بار بغض کردنمان .. حتی بیستُ چهار ساعت هم کم است برای صد و پانزده بار بازکردنِ دهانم و حرفی ک زده نشد .. حتی صد و شصت و هشت ساعتای ک در این یک هفته گذشت هم کم بود برای تمام سیلی هایی ک به روی صورتِ لعنتیاش ننشست .. و حتی آن دو ساعتی ک پسرکِ تپل سرش را کنارم روی بالش گذاشته بود و Minions را نگاه میکرد، کم بود .. ساعت ها خیلی کماند .. نمیفهمی ..
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com