احتمال آمدنش را نمیدادم .. مثل همین باران .. این بارانی ک انگار هر قطرهاش ، نوازش انگشتان خداست و به همان نرمی روی زمین فرو مینشیند و موهایش را شانه میزند .. اصلا انگار نه انگار ک به زمین میخورند! میفهمی؟ کلافهام کردهای اگر نفهمیده باشی منظورِ به این واضحی را! ببین بَد جان! باران میبارد .. خُب؟ باریدنش حس میشود بخاطر وجودش .. نباریدنش حس میشود بخاطرِ نرم زمین خوردناش .. خُب؟ .. بودنش حس میشود بخاطر سرمایش .. نبودنش حس میشود بخاطر این سقفِ آجری بالای سرم .. خُب؟ .. بودنش حس میشود بخاطر جیغهای غیرارادی دخترک همسایه .. و نبودنش حس میشود بخاطر این شیشههای دوجداره .. خُب؟! این باران ک اصلا قرار نبود بیاید .. ببارد .. و حتی آن زنِ جدی ک همیشه موقع دیدنش در این کارتونِ جادویی با آن مقنعه، احساس خفگی بهم دست میداد هم چیزی در مورد بارش نگفت! حتی زیر شبکه استانیِ بیریختمان هم با کادرِ قرمزی ک بدرنگ بودنش خیلی توی چشم است هم زیرنویس نکردند .. بعد از اخبارشبانگاهی و خداحافظیِ سرد مجری بدقوارهاش هم در بین جدولهای دمای استانها چیزی نوشته نشده بود! حتی فکرش را هم نمیکردم ک بیاید و این همه حسُ حال خوب را بریزد در بقچهاش و گرهاش بزند به چوبِ باریک و بگذاردش روی شانهی ابرها .. ک اینگونه ببارد و باز هم تو احتمالش را ندهی! .. آمدنت، مثل باران بود .. از همان بارانهایی ک موشکافانه آسمان را نگاه میکنی و وقتی یک قطره روی پیشانیات میافتد .. به خدا میگویی "شوخی میکنی!" .. آمدنت، قرار نبود بعید باشد، مثل همین باران در بیست و نهمین روز از ماه دوم پاییز .. اما آمدنت عجیب است .. دقیقا مثل همین باران ک از پنجرهی باز نگاهش میکنم و شعله ی خاموشِ بخاری دهن کجی میکند و صدای اعتراضِ عروسکها ک میگویند ببندم این پنجره بیصاحب مانده را .. چِق! پنجره را بستم ولی یادت باشد .. احتمالش را نمیدادم .. هیچوقت ..
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com