373اُمین

تلفن زنگ می‌خورد و یک پیغام و صدایی ک از زور بغض دو رگه شده ..

ــ آره .. آره می‌دونم .. من خرم .. من احمقم .. اصلا من عوضیم .. خودم گفتم ک هیچ ازدواجی در کار نباشه .. گفتم ک فقط دوتا دوست باشیم .. می‌دونم .. ولی نرو! مَرد میشم .. قول میدم .. ببین .. ببین یه لحظه صبرکن ..

گوشی را برمی‌دارم .. و صدای الو گفتنم، حرفش را قطع می‌کند ..

ــ هیچی نگو! بزار حرف بزنم .. قسم‌ات میدم به همون اسمی ک توی گردنته .. به حرفهام گوش کن .. منِ آشغال حالیم نبود .. اما الان دیگه فهمیدم ..

اشک‌هایم می‌ریزند .. صدایم گرفته:

ــ امیرعلی .. با من بد کردی .. اذیتم کردی .. بهت گفتم، مَرد .. مَرد صدبار بهت گفتم ک منو نرنجون .. ک غرورتو بیشتر از من نخواه .. ک منِ لعنتی صبرم زیاده ولی اندازه اون وانِ سفید توی حمومت نیست .. امیر .. خیلی چیزا بهم یاد دادی .. بنان گوش میدم .. بخون امیر؟ با اون صدای محشرت بخون "مرنجان دلم را.." یادته؟ آخ امیر .. چقدر از دخترای لوس بدت میومد .. ادویه زیاد دوست نداشتی .. فسنجون فقط باید ترش باشه!ها؟! .. وای امیر!

به سرم زده بود .. مطمئنم .. و دست بردار نیستم:

ــ لباس‌هات رو بده به خشکویی دوتا خیابون بالاتر .. همونطوری ک خودت میخوای اتو می‌کنن .. اون گلفروشیِ تو خیابون حکمت نری .. دختره خیلی جلفه .. باشه؟ امیر .. امیر من خیلی دوستت داشتم ..

ــ ترو جونِ همین امیر نگو "داشتی" .. ببین سحر .. گوش کن .. گوش کن ..

جمله آخرش با فریاد بود .. می‌دانست ک گوش می‌کنم .. می‌دانست ک همیشه گوش به فرمانش بودم .. ولی بی‌قرار بود .. مثل روزهای قبل من .. چقدر شبیه گذشته من شده‌ای امیرعلی ..

ــ هنوزم رستاک گوش میدی؟

بغضم می‌شکند .. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و داغیِ اشک را روی پوستِ سرد دستم حس می‌کنم ..

صدایش بغض دارد .. بغض دارد .. این مرد .. همان مغروری‌ست ک حتی زحمت "کجایی" پرسیدن هم به خود نمی‌داد ..

ــ هنوزم موهات بلنده؟ سحر .. کوتاهشون نکنی! .. گوش کن سحر .. همه مردا .. همه مردا موی بلند دوست دارن ..

"لعنتی" را داد زد .. نه .. فریاد زد .. هوار زد .. و بغضش شکست ..

ــ گوش کن دیوونه .. دست بزنی به اون موهای مشکیِ لَختت، دستتو قلم می‌کنم .. اون کثافتی ک قراره بشه شوهرت، موی بلند ..

ضجه میزدم .. لعنت بمن .. لعنت به تو امیرعلی .. لعنت به غرورت ک پدر آینده و گذشته‌ام را درآورده ..

ــ گه خوره .. می‌فهمی؟ تو هم گه می‌خوری اگه ازدواج کنی .. هه .. لمست کنه؟ غلط کرده سحر .. می‌کشمش .. پدرشو در میارم مرتیکه بی‌شرفو ..

صدای ناله‌ام بین هوارکشیدن‌هایش گم شده .. دو زانو می‌افتم روی سرامیک‌های قهوه‌ای رنگ .. زانویم درد می‌گیرد و همچنان می‌نالم:

ــ نگو امیر .. نگو ..

صدایش آرام می‌شود ..

ــ اسمشو مثل من صدا میزنی؟ .. اسمش چی باشه سحر؟ اسم اون مرتیکه چی می‌تونه باشه؟ ک اینجوری اسمشو صدا کنی؟ ک مثل من از خود بیخود بشه؟ ک مثل من ترو .. نه سحر .. صداش نمی‌کنی خب؟ بهش بگو .. بگو عزیــ.. نه .. اصلا بهش بگو ..

صدای گریه‌اش را می‌شنوم .. ترو بجان سحری ک دوستش داشتی و نمی‌خواهی‌اش گریه نکن ..

ــ چی بهش میگی سحر؟ ها؟ چی میگی؟

آب بینی ام را پاک می‌کنم:

ــ هرچی تو بگی امیر .. فقط دیگه گریه نکن ..

چند لحظه سکوت می‌کند .. صدای شکستن می‌آید .. و بعد فریادش ..

ــ شنیدی؟ گلدونِ کاکتوست بود .. یادته؟ خودت برام خریدیش .. خودت گفتی ک من هم شبیه کاکتوسم .. گفتی تیغ دارم ولی .. 

مکث می‌کند و بازهم صدایش آرام می‌شود ..

ــ ولی دوستم داشتی سحر .. ها؟

نباید بگویم ک بیاید دنبالم .. نباید بگویم ک با هم می‌رویم .. حتی نباید گوشزد کنم ک اختیاری از خودم ندارم و بقول خودش - آن مرتیکه - مرا با خود می‌برد ..

ــ‌سحر، دور چشماتو زیاد سیاه نمی‌کنی .. پالتو قرمزت رو نمی‌پوشی .. اصلا با خودت نبرش ها؟ آره .. آره .. با خودت نبرش .. بزار همونجا بمونه .. راستی سحر! اصلا میخوای برو موهاتو کوتاه کن ها؟ بهتر نیس؟ .. چرا بهتره .. میری موهاتو کوتاه می‌کنی .. بیام دنبالت؟ آره؟ آره .. سحر الان میام دنبالت بریم آرایشگاه .. باشه؟ حاضر شو .. موهاتم نمیذاری بیرون .. گوشیت دستت باشه .. وقتی زنگ زدم بیا بیرون .. این همسایه‌اتون خیلی روت زومه .. سحر؟ میام‌آ!

"میام‌آ" .. خودش می‌دانست ک نباید بیاید .. هنوز هم امر می‌کرد .. هنوز هم اصرار داشت ک عشق تمام می‌شود .. خودش همیشه میگفت زندگی‌مشترک تنها چیزی ک ندارد، اشتراک است .. خودش همیشه میگفت ک دعوا دارد .. ک عشق تمام می‌شود .. ک فقط احترام می‌ماند .. خودِ خودخواهش گفته بود .. امیرعلی گفته بود و من دیکته کرده بودم .. حالا .. فهمیده بود ولی بازهم ..

ــ سحر؟ موهاتُ کوتاه می‌کنی‌ها .. سحر؟ چشماتُ سیا .. 

ــ خداحافظ امیر ..

صدایش هنوز هم معرکه است .. یادم می‌آید .. دریا .. امیر .. صدایش .. صدایش .. صدایش ..

ــ عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید ...

تیغ بر صورت من می رود و می آید

به خودم میگویم: تو مَردی! گریه نکن!

می کشم سیگاری منتظر یک تلفن


پ.ن: دلم می‌خواهد رمان جدیدی را شروع کنم .. خیلی زیاد هم دلم می‌خواهد ولی وقت نیست .. و اکتفا می‌کنم به همین تکه‌ها ک قرار بود بشوند داستان .. قرار .. بود ..

پ.ن2: افسوس که هیچ شانه ای با من نیست

جز شانه تخم مرغ در یخچالم !!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
خانومی ...
۰۶ آذر ۹۴ , ۱۱:۲۶
چقدر دردناک 

پاسخ :

شاید ..
سلما ...
۰۶ آذر ۹۴ , ۱۲:۳۳
+چقدر اشنا بود این داستان

+پست قبلیت عااااااااااااااااااااااالی بود...حض بردم ...

پاسخ :

:)
mr point
۰۶ آذر ۹۴ , ۱۷:۳۴
همه ی مطالب رو نظراتشو بستی
اونی که خییییلی زیاده و وقت خوندنش رو ندارم رو باز گذاشتی :|

پاسخ :

:)
همه نظرات فعال شدن ..
نیلوفر
۰۶ آذر ۹۴ , ۱۹:۴۲
اشکم در اومد

پاسخ :

:(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان